علی، رفت! دو بخش است...

 

بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین، انه خیر ناصر و معین

ان الذین آمنوا و الذین هاجروا و جاهدوا فی سبیل الله اولئک یرجون رحمت الله و الله غفور رحیم

همانا کسانی که ایمان آورده اند و آنان که مهاجرت کرده اند و در راه خدا جهاد نموده اند،به رحمت خدا امید می دارند و خدا آمرزنده و مهربان است.(بقره |218)

سکانس اول: آمد توی اتاق، گفت :«اون گوشیارو دربیار!کارت دارم!».

بگوش شدم،

-«گوش کن ببین چی میگم، توی دانشگاه، مواظب باش با کی دمخور میشی، عضو بسیج و این چرت و پرتا نشو!(بنده ی خدا خبر نداشت چه خوابهایی دیده ام برای خودم و چه آشهایی پخته ام! شاید با دو – سه وجب روغن!) جامعه بده، آدمای خبر چین زیادن!(همه ش شایعه، همه ش چرت و پرت! همه اش توهم!!!! خدا همه مان را هدایت کند!) «بی طرف» باش. کاری به کار کسی نداشته باش…»

- «باشه، نگران نباش!» (یاد عاشورا افتادم… یاد عاشورا و اینکه هر روز عاشوراست….)

سکانس دوم: مزاحم زنگ میزند…قطع میکنم… پیامک میفرستد:« تو مال من باش و من مال تو…»… باید مفهوم مالکیت را برایش تعریف کرد! از این عشقهای چینیِ درجه سه، تقلبی…  باز زنگ میزند… به «علی» فکر میکنم!!!! به «حفظ ناموس» ! جوابش را نمیدهم… پیامک میفرستد:« اگر میخوای از دستم خلاص شی یا جواب بده یا گوشیتو خاموش کن!»… لبخند میزنم… از نوع تلخ…در مراسم یادواره ی «علی» نشسته ام… کنارِ «سمانه» … اکثر چراغ های سالن خاموش است…باز مزاحم زنگ میزند… پاسخ میدهم، مداح دارد روضه ی حضرت زهرا (س) میخواند… میگذارم مزاحم گوش کند… اثر میکند؟!؟

سکانس سوم: نگاهش میکنم، به مانتوی کوتاهش، به ساپورتی که پوشیده… نگاهش میکنم! به چادری که سرش کرده و برق میزند، به مدلِ مویی که دو متر خلافی دارد! به رنگ های تندِ توی صورتش … به نقاشی هایی که روی صورتش کشیده نگاه میکنم…

سکانس چهارم : علی … علی درخونش غلت میخورد… علی… علی پر میکشد… علی… راستی! اگر علی، عضو بسیج نمیشد و به حوزه نمیرفت و اهل این چرت و پرت ها نبود، اگر آن شب رد میشد… چه بلایی سر آن دختر ها می آمد؟…

راستی! اگر علی به فکر بچه ها نبود… اگر علی میگفت به من چه، میرفت کنکورش را میداد، میرفت دانشگاه و درسش را میخواند…کاری نداشت که دین به کجا میرود…

کاری نداشت که مثلا استادش اگر چیزی میگوید که شبهه ی غیبت دارد، خب گفته است دیگر! چه کار داشت پیامک بفرستند بگوید:« حاجی ! شما استاد مایی، ما از شما یاد گرفتیم حرف بزنیم، ولی فلان حرفی که تو جلسه گفتی، به نظر من غیبت بود…ببخشیدا، حلال کنید! » میرفت زن می گرفت … شاید زن او هم از این چادر براق ها میپوشید… مثلا سالی چند بار میرفتند مشهد، بعد در سال چند شبی هم میرفتند هیئت… ولی خب کاری نداشتند به این طرف و آن طرف…

 

sijnrKpH_5356

 

به آنها چه ربطی داشت که «حسین» میگوید: هل من ناصر ینصرنی؟… یک زندگی کارمندی …دین داشته باش، دنیا هم داشته باش! البته خوب است دنیایت هم مرفه باشد… ولی خب یک وقت اگر به آخرتت هم ضربه بزند، عیب ندارد! دنیاست دیگر! باید داشته باشی اش…شاید به هر قیمتی!!!حتی اگر نماز خوانی…مثلا مومنی! … بدون جهاد… آرامِ آرام… خب به آنها چه که حسین تنهاست؟ آنها جوانند…  آرزو دارند… اگر اینجور بود…

الان مادرِ علی بی پسر نشده بود… پسری که هر روز صبح به شوق او بر میخواست و  هر شب به شوق بودن او سر میگذاشت روی متکا…

علی… رفت… دو بخش است!

قال الله تعالی:

من طلبنی وجدنی ، من وجدنی عشقنی، من عشقنی عشقته، من عشقته قتلته، من قتلته فعلی دیه فانا دیه!

صوت اختصاصی:

خاطره ی حجت الاسلام حشم دار، مربی شهید علی خلیلی، از او

برای دانلود ، کلیک کنید(+)

انتشار این متن در پایگاه گروه فرهنگی آوین

پی نوشت: این متن را اولین بار، برای چهلمین روز از شهادت شهید خلیلی نوشتم. و حالا امروز، یک سال می گذرد...  شد پشیمان هر کسی این جا، زلیخایی نبود... مرد های مرد را ، آغاز و پایان روشن است!

علی هم یک دهه هفتادی بود!

همین!

التماس دعای فرج...


 

 

۲۴ بهمن ۹۸ ، ۱۵:۲۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ناصر قربانی

هم سفری برای ابدیت!

 

بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین، انه خیر ناصر و معین

مَن طَلَبَنی وَجَدَنی وَ مَن وَجَدَنی عَرَفَنی وَ مَن عَرَفَنی عَشَقَنی وَ مَن عَشَقَنی عَشَقتُهُ وَ مَن عَشَقتُهُ قَتَلتُهُ وَ مَن قَتَلتُهُ فَعَلی دِیَتُه وَ مَن عَلی دِیَتُه وَ اَنَا دِیَتُه(+)

آن کس که مرا طلب کند، مرا می یابد و آن کس که مرا یافت، مرا می شناسد و آن کس که مرا شناخت، مرا دوست می دارد و آن کس که مرا دوست داشت، به من عشق می ورزد و آن کس که به من عشق ورزید، من نیز به او عشق می ورزم و آن کس که من به او عشق ورزیدم، او را می کشم و آن کس را که من بکشم، خونبهای او بر من واجب است و آن کس که خونبهایش بر من واجب شد، پس خود من خونبهای او می باشم.

(حدیث قدسی)

باز هم یک نفر که می داند قرار نیست در این دنیا خوش و خرم باشد. می داند اصلا بناست رنج بکشد. که آمده اینجا ، آنجا را بسازد! و خلاصه معتقد است به کارمندی زندگی نکردن! یک ماهی نیست که خودش را رها کرده در دریا و سر سپرده به جریان موج شده. حالا خواه به اقیانوس برساندش یا نه! یک ماهیست که کاری به جریان ندارد و راه را پیدا کرده و دارد سفت و سخت و محکم می رود سمت اقیانوس!خواه در جهت جریان یا خلافش!

آدم هایی که تسلیم شرایط نمی شوند و آنها می شوند سوار بر زندگی، نه زندگی سوار بر آنها! آنها مرکب هیچ چیز نمی شوند...

نگاه میکنم... به دیروز، به دیروز ترش، به سی و سه سال پیش! به منیژه و ناصر1، به ژیلا و محمد ابراهیم2، به ملیحه و عباس3، به منوچهر و فرشته4، به خدیجه و روح الله5! ... می روم قبل ترش، قبل از قبل ترش، لیلی و مجنون را رد میکنم و می رسم به نرجس و حسن(ع) ... به زهرا و علی(ع) به خدیجه و محمد(ع)...

رمان زیاد خوانده ام، اما هیچ کدام شاید به پای حدیث کساء نرسد! به پای سلام میوه ی دلمِ زهرا (س) نمی رسد این همه عاشقانه که این همه نویسنده شب ها و روزها قلمش میزنند! ...

میرسم به هیچ کسی خدیجه نمی شود برای منِ محمدِ خدیجه! محمدِ خدا!... که صلی الله علیه و آله و سلم...

می رسم به سیه چردگی رباب پس از حسین(ع) و تنهایی علی ، علی که افتاده در چاهِ بی معرفتیِ یک عالمه مسلمان، بعد از زهرا...!

و...

[ازدواج شهدایی]

غرق می شوم در این همه زیبایی! نفسم بند می آید.

به جمله های مصطفی6 که فکر میکنم به غاده: تو بالاتر از مُلکی...

به عباس3: عشق اولم خداست!

به منوچهر4: من میخوام ذره ذره جونمو به خدا برگردونم...  

و!...

و به هم سفر هاشان، به نیمه های پنهانشان، به...

این عشق را می شود تعریف کرد؟! زبان من که الکن است!... حتی قلمم هم به پراکندگی افتاده ... که چطور واژه ها را مرتب کنم ...

یک عشق است، دوست داشتن یکی از بنده های خدا، به خاطر بندگی اش! بخاطر ویژگی های خدایی اش! بخاطر هم سفریِ محشرش! بخاطر.. بخاطر اینکه تا میتوانسته شبیه علی (ع) شده! و این عشقِ حلال، حلاوتش بی نهایت است و بی تابت می کند!

دوست داشتنی که در آن، هیچ چیز را به لبخند خدا ترجیح نداده ای! بارها خواسته ای ابرازش کنی، اما حیا کرده ای! به دست و پای خدا افتاده ای، اما حواست را جمعِ محرم نا محرمی کرده ای! و محورت فقط و فقط خدا بوده است و باز کنارش آنقدر دوست داشته ای مردی را، که بی تابِ بی تاب شده ای!

یک دختر مذهبی و نجیب، که تا حالا همیشه سرش در کار خودش بوده. سرش در کارهای انقلاب بوده و انقلابی هم نبوده باشد، سرش در کتاب بوده ، گرم کار برای خدا بوده و حالا، دیگر... پاگیرِ چشمانِ یک مرد شده است! ... نه چشمِ سرش! آخر این دخترک نجیب که مستقیم در صورت نامحرم ذل نمی زند که بخواهد دل باخته ی دلربایی چشمهایش شود! چشم یعنی... یعنی زاویه ی نگاه معشوق به زندگی!... یعنی انگار چشم دخترک و این مرد، به یک افق مشترک خیره شده است!

دخترک حس می کند دیگر هیچ کس مثل این مرد نیست که این همه هم سفرش باشد! اصلا همانی است که همیشه می خواسته، اما... اما... بازهم خدا! باز هم خدا را دور نمی زند! چارچوب هارا زیر پا نمی گذارد! بزرگترین سرمایه اش را ، حیایش را، نجابتش را لگد مال نمی کند! می سوزد در یک دوست داشتن شیرین، ولی دم نمی زند و باز محرمش می شود فقط خدا! سکوت می کند زبانش و دلش با خدا هم سخن می شود...

این عشق، یعنی دوست داشتن کسی که می دانی ماندنی نیست، می دانی به شهود می رسدو می دانی سهمِ تو، زینبی ماندن است!... میدانی زینب شدن سخت است!... اما... میروی جلو و انتخاب میکنی که هم سفرش شوی. مدام به خودت می گویی آهای بانو! این مرد ماندنی نیست، ولی باز ... آخر مگر می شود دوستش نداشت؟! ریشه می دواند و مهرش تمام وجودت را تسخیر می کند! پیچک های «عشقه» کار دست دلت می دهد... وابسته اش می شوی!

می شود خوبی هاش را ندید؟ اصلا می شود حتی از کم بودنش دلگیر شد؟!  و شاید می گویی کاش انقدر خوب نبود! شاید بینش از خدا بخواهی که خدایا! ببخشش به من! نبرش! من دیگر بدون او نمی توانم ها! دیگر این بنده ات شده است همه ی من! مگر خودت در کتابت نگفتی که بین زوج مومن مودت و رحمت می گذاری؟! دیگر دل من شده است اسیر این هم سفر! ...

بعد نهیب میزنی خودت را که: از اول می دانستی ماندنی نیست. حرف اولتان مگر شهادت نبود؟ می خواهی سد سعادتش شوی؟ رفیق نیمه راه شوی؟ قرارتان مگر هم سفری نبود؟... و حرفت را پس میگیری... همه ی نا آرامی هایت را می اندازی یک گوشه ی تاریک و خودت را رها می کنی در آغوشِ روشنِ الله! ...

این عشقِ عاقل و این عقلِ عاشق، نفست را بند آورده! ... مستی ولی هشیاری!.دیوانه ای ولی عاقلی! زیر میزِ دنیا زده ای دیگر... می گویی خدایا! رضا برضاک! افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد...

و وقتی می رود...

[همسر شهید]

روزی که این همه منتظرش بودی رسیده، اما، پاهایت شل شده! رمقت رفته، اشکهات می جوشد و تو حبسشان می کنی... می خواهی به خدا نشان بدهی که هیچ چیز و هیچ کس را بیشتر از او نمی خواهی...

می گویی: خدا... رنجم را پذیرایم! ...

لبخند می زنی و حالا بستر این دوست داشتن شده است باغی که عشق بازی با خدا را در آن کاشته ای و انگار به ثمر رسیده است. هر دوتان! مردت با حسینی رفتن و تو با زینبی ماندن. هر دوتان با گذشتن از کنار هم بودن در دنیا و لذت بردن از این همه نعمت خدا که به عشق بندگانش آفریده است!... حالا دیگر بنده ی معمولی خدا نیستی... شده ای هم سر شهید!... شده ای میراث دارش و دیگر سینه ات، شده است شبیه دل داغدار زینب و تو می گویی: پروردگار من! مربی این عشق! بپذیر از ما این قربانی ناچیز را!

دیگر باید حرف به حرف «ما رایت الا جمیلا» را هجی کنی، لمسش کنی. دیگر باید لباس عمل تنِ شعارهایت کنی. در تمام این لحظات خدا کنارت محکم ایستاده، پشتت به حضور گرمش، گرم است! توسل میکنی به اولیائش، دعا، مناجات و اشک هایت را نگه میداری فقط برای «سجاده»... برای او! برای خودِ خودش که هیچ کس قدر خودش نمیدانست چقدر همسفرت را عاشق بودی!... اما... رنج رفتنش... یعنی خدایا! تو را عاشق ترم! ببین ! ببین نبریدم! ببین همه چیز را به هم نریختم! خدایا! سوختنم را ببین، بزرگ شدنم را... رنج کشیدنم را...

[آرمیتای بابا]

و داری بزرگ می شوی. داری به هدف نزدیک می شوی. داری خودت را تربیت می کنی که عبد الله باشی. شایسته ی هم سرِ بهشتیِ هم سفرِ زمینی شدنت باشی! که قدرِ هم سفرِ بهشت بودنش بمانی! فرزندانش را بزرگ می کنی. پایدار مانده ای و جام زهر ِکنایه ها را جرعه جرعه سر کشیده ای...

آه! ای همسر شهید! درگیر توام این روزها...

پی نوشت:

1- شهید ناصر کاظمی و همسرشان خانم منیژه ساغر چی

2- شهید محمد ابراهیم همت و همسرشان خانم ژیلا بدیهیان

3- شهید عباس بابایی و همسرشان خانم ملیحه حکمت

4- شهید منوچهر مدق و همسرشان خانم فرشته ملکی

5- امام خمینی رحمة الله علیه و همسرشان خانم خدیجه ثقفی

6- شهید مصطفی چمران و همسرشان خانم غاده جابر

یک فنجان نور، میهمان خدا:

وَاللَّهُ یُحِبُّ الصَّابِرِینَ

خدا عاشق صابران است

(آل عمران| 146)

اللهم عجل لولیک الفرج و فرجنا به...

و صل علی محمد و آل محمد و العن اعدائهم اجمعین...

و احفظ قائدنا الامام خامنه ای...

یا زهرا(س)


 

 

۲۴ بهمن ۹۸ ، ۱۵:۲۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ناصر قربانی

لَست اپیزود:

 

بیایم بنشینم توی سایت دانشکده ی مهندسی. بین این همه دانشجو که یا دارند کد می زنند، یا مقاله ی انگلیسی میخوانند یا درگیر واحدهایشان هستند، بروم سراغ وبلاگم و نظرهایش راتاییید کنم و باز فکر کنم... یک پست بگذارم تا حال و هوای این روزهایم ثبت شود. که شاید کسی رد شد و خواند و خدا کلید را گذاشت لابلای واژه های او تا برایم چیزی بنویسد و ...

امید داشته باشم که بالاخره تمام میشود و رنج های جدیدی آغاز!

به این فکر کنم که وقتی قاشق ها را دادند* ، رویم بشود روی زمین نفس بکشم!...

یاد حرف حاج آقای دولابی** بیفتم و حجم سنگین این غمهای روی دلم را، بسپارم دست یک ذکر ... استغفرالله ربی و اتوب الیه...

 

توکل کنم و فکر کنم ببینم چه کاری از دستم بر می آید و هر آنچه می دانم عمل کنم، با بد بختی، با بدبختی!! و بعد منتظر بنشینم ...

الخیر فی ما وقع...


 

 

۲۴ بهمن ۹۸ ، ۱۵:۲۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ناصر قربانی

سِکِند اپیزود!:

 

می روم که بروم آموزش ببینم تکلیف این دو واحد عمومی این ترم چه می شود! حقوق سیاسی و اجتماعی در اسلام با یک استاد خوب که روز های سه شنبه اش لغو شده و باید بروم ببینم می شود روز های یکشنبه بروم سر کلاس یا نه! ... برچسب این نیم سال را هم هنوز نزدم روی کارتم. اگر این دو واحد حذف شود، دوازده واحدی میشوم و این ترم هم حذف می شود! مثل حرکت سقل جِیشی ای که ترم پیش زدم! امتحان درس های اختصاصی ام را شرکت نکردم و بخاطرش راهیان نور را از دست دادم و تنبیه شدم و سر انتخاب واحد این ترم با گردن کج رفتم پیش مدیر گروه و بعد از کلی شرح ما وقع شنیدم که: خانم برای چی اینا رو به من میگی؟ برو آموزش!

و سیصد هزار تومان شهریه ماند روی دستم و خجالت از پدر و مادر و سایر بستگان هم رویش! به انضمام اضطرابی که پیرم کرد!

زبانم هم مو در آورد که نمی خوا هم مهندس شوم! ازاول هم نمی خواستم! کجا بروم آخر؟ دردم را به که بگویم؟

و مدام بشنوم که تک بعدی شدی، داری به بختت لگد میزنی، این رشته آینده دار است. افراط می کنی...

و هیچ کس به جز دو سه نفر عمق درد و حرفم را نفهمند!

گاهی هم خودم به خودم بگویم چرا انقدر اذیت می کنی خودت و خانواده را؟! بنشین بخوان دیگر این پنج - شش ترم باقیمانده را! پاس کن واحد ها را بروند پی کارشان!

بعد باز بگویم چرا باید الکی سه سال از عمرم را تلف کنم؟ چرا باید پول بیت المال را تلف کنم؟ چرا ...؟!؟!؟!؟!!؟!؟

و باز وجودم پر از تردید و ترس و خجالت شود و ...

خسته باشم! بگویم خدا جان! من بلد نیستم! کمک...

تهش فکر کنم هم کلاسی شدن با ورودی های 93 هم حس و حال خودش را دارد. و سعی در توضیح اینکه چرا همراهشان هستم. تاکید بر اینکه امتحان ندادم! خجالت از اینکه چادر سرم می کنم، تشکلی هستم و مشروط می شوم... آب بشوم بروم توی زمین و حرص بخورم . یادم بیاید تحصیل تهذیب ورزشِ آقا را و باز حرص بخورم که از زیر هیچ کدامش نمی خواهم در بروم! نمی گذارند! نمی شود!...


 

 

۲۴ بهمن ۹۸ ، ۱۵:۲۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ناصر قربانی

فِرست اپیزود!:

 

یک ایستگاه اضافه تر می نشینم، بعد از پل مدیریت پیاده می شوم و منتظر می ایستم برای اتوبوسی که یک ایستگاه به عقب برم گرداند. اتوبوس دیر کرده. ساعت را نگاه میکنم. هنوز وقت هست.

پل مدیریت پیاده می شوم . یک نان سنگک! هزار و سیصد تومان که با یک کیسه ی پلاستیکی هزار و پانصد تومان می گذارد روی دستم و فکر میکنم چرا نان هزار تومانی را باید هزار و سیصد تومان بخرم؟ اما چیزی نمی گویم. دلم نمی آید! نانوا مرد سالخورده ی مهربان و آرامی به نظر می رسد که گران فروشی به او نمی آید!

جلوتر یک پنیر گردویی میخرم با یک قاشق بستنی! صبحانه ی سالمم چهار هزار و چهارصد تومان برایم آب میخورد. راهم را میگیرم سمت دانشگاه و از در  اصلی که وارد میشوم و هوای مطبوع بهاری «الزهرا» به صورتم میخورد همه چیز یادم می رود.

مثلا یادم می رود رسید پرداخت قسط وام یکی از دوستانم را گم کرده ام. یادم می رود حالم دارد از بعضی چیز ها مثلا این رشته ی تحصیلی به هم می خورد. یادم می رود یک چیزی را هفت ماه است عین بچه های زبان نفهم از خدا می خواهم و خودم هم می دانم آنچنان خواستنی نیست ، اما حسابی فلجم کرده و منطقم را از کار انداخته است انگار. طوری که گهگاه عقلِ عاشق هم نمی پذیردم! و باز هم دستگیره ام می شود ذکر یونسیه و افوض امری الی الله سوره ی یوسف! ولی این دور تسلسل لعنتی تمام نمی شود. یادم می رود خستگی از اینکه این روزها انگار لال شوم بهتر است.

حتی یادم می رود هوای آن زن فال فروش زده به سرم که مدت هاست دم دردانشگاه پیدایش نشده تا یک فال ازاو بخرم و حضرت لسان الغیب هم الکی الکی مدام بشارت بدهد و من تهش بگویم که چی که فال میخری؟ که چی که هی بگوید به مرادت می رسی و همه چیز درست می شود و آن قدر حافظ را کلافه کنی که بگوید یوسف گمگشته باز آید به کنعان غمم خور؟؟ که چی این کارها؟ چرا دست نمی جنبانی ؟...

یادم برود قفس نامرئی ولی محکم این چند وقت را که حتی شروعش یادم نیست . همه ی حال های بد را لحظه ای فراموش کنم و هوای بهاری دانشگاه عزیز را نفس بکشم و یک لبخند دلی بزنم! راهم را بگیرم سمت شهدای گمنام دانشگاه که روز تشییعشان باران گرفت. بعد هم سلانه سلانه راهی دفتر دوست داشتنی نهاد شوم و عید دیدنی با آنها که در این بیست و اندی روز دلم برایشان لک زده بود.

بنشینیم راجع به نشریه ی بهار حرف بزنیم و صبحانه بخوریم و سر فرصت راهی ساختمان خوارزمی شوم برای کلاس ریاضی 2!

منتظر آسانسورم که مرضیه را ببینم:

- مگه کلاس نداری؟

-[هدفون توی گوشش است. نمی شنود. دوباره بلند تر و واضح تر می گویم. جواب میدهد:] تموم شد دیگه!

- چی؟! تموم شد؟! مگه 11 تا 12 نبود؟!

- نه دیگه! 10 تا 11 بود!

- هه! عجب عجب! ای باابااا!!

- عیب نداره حالا . خبر خاصی هم نبود. درس داد.

- اگر عجله نداری از جزوه ت عکس بگیرم.

می رویم جزوه اش را می گذاریم روی میز روبروی در ورودی سالن دکتر تورانی و شروع می کنم به عکس گرفتن. صفحه ی دوم را که ثبت می کنم می گوید:

- ااا! چرا اونوری میری؟! از این ور ورق بزن!!

- دیگه جدی جدی خودمو باید به دکتر نشون بدم! پیر شدم!!! حواس پرت...

باز نمی شنود و بلند تر و واضح تر برایش می گویم...


 

 

۲۴ بهمن ۹۸ ، ۱۵:۲۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ناصر قربانی

سلام حضرت باران! مبارک است آقا...


بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین

 

۱.

همه نذری می دن امروز و فردا

چقد توی خیابونا شلوغه

نگاشون میکنه مولود شعبان

سرشون خیلی مهمونا شلوغه...

 

۲. 

یکی میگه کدوم مداحی خوبه؟

یکی فکر لباس جشنشونه

همه ی گل فروشا تو خیابون،

می گن : عیده دیگه، بَرِّه کُشونه!

 

۳.

خودم دیدم یکی پشت ماشینش

نوشته لیزری ، با خط خوبی،

که:«شاید او بیاید صبح جمعه»

کنارش هم زده :«اغفر ذنوبی»

 

۴.

می خوندم تو حدیثی، عید اصلی،

همون روزه که توش «عاصی» نباشی

همون روزی که با کارات بتونی،

به چشمای امامت ، نور بپاشی

 

۵.

همه جا اسمشه، رسمش ولی نه

همین یعنی غریبیش بی نظیره

نگامون می کنه که بی حواسیم

همینه این همه قلبش میگیره...

 

۶.

امام عصرمون خیلی غریبه

تموم نقشه رو، حفظه... می دونه

از اون داعش که جانیه، تا من که،

گناهام رفته قلبش رو نشونه...

 

۷.

همه دنیا دیگه پر اضطرارن

یمن، سوریه،... بیمارا، فقیرا

همه دنبال یه ناجی می گردن

باید برگرده یوسف...ابن زهرا(س)...

 

۸.

میونِ فتحه و کسره، چه حیرون...

آقامون منتظَر، یا منتظِر «تر»؟!

سکانسا رد میشن... ما رُل گرفتیم!

نمایش دیگه نزدیکه به آخر...

 

۹.

مدیر صحنه، هی سِن رو میچینه

ولی بازیگرا یک جا نشستن!

باید نقشاشونو بازی کنن تا،

بشن باز اون مسیرایی که «بستن» ...

 

۱۰.

باید کار جدیدی دست و پا کرد...

همه حرفا دیگه تکرار محضن!

ظواهر، عادّی و ساده، بدیهی...

معانیشون ولی پر راز و رمزن...

 

۱۱.

ظهورش پشت سد غفلت ماس!

فقط با دستِ شیعه میشه نزدیک!

عمل باید بشن دیگه شعارا...

فقط «کار» ه که دیگه میشه تبریک!

 

۱۲.

دیگه بسه نشستن... شعر بسه!

باید خیلی بجنبیم... دیر میشه!...

همیشه قهرمانِ قصه هامون،

آخه قربونیِ «تاخیر» میشه...

 

محدثه سادات نبی یان 

شب نیمه ی شعبان ۱۴۳۶

 

اللهم عجل لولیک الفرج و فرجنا به...

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • محدثه سادات نبی یان

کابوس یک مادر...

شنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۲۶ ب.ظ

بسم رب الشهداء و الصدیقین

وچون به آنان گفته شود در زمین فساد نکنید، گویند: همانا ما اصلاح کننده‌ایم! آگاه باشید که همانا آنان مفسدند ولیکن نمی‌فهمند.(سوره ی مبارکه ی بقره)

عروسک های خاموش

.

باید برایش فکر یک کادوی نو باشم
این روزها این دخترک بد جور دلگیر است
دیشب ، که بعد از شام ما اخبار میدیدیم،
دیدم که یک گوشه نشسته، سخت درگیر است

.

شب، بی هوا، با گریه خوابش که پریشان شد،
میگفت مامانی! چرا ؟ کار بدی کردند؟!
آمد در آغوشم، عجب کابوس سختی دید...
با بغض گفتم دخترم، اینها فقط بچه ند!

.

خواباندمش با قصه ، اما گریه می کردم
گل دخترم فهمیده... از اخبار می ترسد
دیگر به دور از چشم او اخبار می بینم...
او بچه است! از خون و از آوار می ترسد

.

از جنگ، از خمپاره ، او چیزی نمی فهمد
وقتی که می ترسد، فقط می گوید او : مامان!
بغضم امانم را بریده... فکر اخبارم!
یک کودک بی مادر و چشمی پر از باران...

.

از سنگ، از کاغذ وَ از قیچی هراسش نیست...
کودک مگر از سنگ، جز بازی چه می داند؟
از این سه تا نام آشنا اصلا نمی ترسد...
ساده دل است او ... رسم ماها را نمی داند...

.

از سازمان های جهانی ، او چه می داند؟!
آخر چه می داند که کاغذ بازی ما چیست؟!
این جنگ چون قیچی شده ، لعنت به این دوری!
از مادرش کرده جدا او را! از این شاکیست

.

دلتنگ مامان و صدای گرم بابایش...
چیزی نمی خواهد، فقط دلتنگِ دلتنگ است
او بچه است، آدم بزرگی را نمی فهمد!
اصلا نمی داند که سنگ ابزار این جنگ است

.

گل دخترم از پشت شیشه دیده این ها را
ترسیده و شب ها پریشان می شود خوابش
حالا ... ببین بیچاره آن کودک که در جنگ است!
گریه امانم را بریده!... نیست مامانش!

.

شاید اگر حدِّ اَقل مادر کنارش بود،
کمتر از این خون بازی و آوار می ترسید
آغوش گرمی بود وقتی گریه می کرد او،
وقتی ازاین جنگ و از این آزار می ترسید...

.

می بوسمش گل دخترم را... ناز خوابیده
گریه امانم را بریده، مادرم آخر!
من هم نمیخواهم بدانم جنگ اصلا چیست
بارانی ام! این ها شده کابوس یک مادر!

.

فردا برایش یک عروسک می خرم حتما،
شکل خودش! خوش میکند حال و هوایش را
مثل تمام بچه ها، عین عروسک هاست...
در جنگ، خاموش و غمینند این عروسک ها...

.

محدثه سادات نبی یان


+ جمعیت لینک های مفید مقیم پست:

1- گزارشی متفاوت از نمایشگاه عروسک های خاموش

2- خبر: افتتاح نمایشگاه عروسک های خاموش

3- فیلم: نمایشگاه عروسک های خاموش به روایت نصر تی وی

4- عکس: گزارش تصویری ایرنا از نمایشگاه عروسک های خاموش

5- صفحه ی اینستاگرام گروه مردمی «سنگ، کاغذ، قیچی»


اطلاعیه: از همین تریبون به اطلاع علاقمندان می رساند که می توانند روزهای شنبه، یکشنبه و دوشنبه، مورخ نهم، دهم و یازدهم خرداد ماه سال 1394، صبح ها از ساعت 9 الی 12 و بعد از ظهر ها از ساعت 14 الی 17 به نمایشگاه گروه سنگ، کاغذ، قیچی سر بزنند. قرار است برخی چهره های فرهنگی هنری هم مجددا مهمان نمایشگاه باشند ان شاءالله.

مکان برگزاری: موزه ی صلح تهران، واقع در ضلع شمالی پارک شهر

نزدیک ترین ایستگاه مترو: متروی امام خمینی(ره)

التماس دعای فرج...

الهی لا تکلنی الی نفسی طرفة عینا ابدا

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • محدثه سادات نبی یان

که چرا غافل از احوال دل خویشتنم؟!

پنجشنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۰۰ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین

انه خیر ناصر و معین

 

 

تصمیم نوشت: بدلایل بسیارمتقن، نظرات وبلاگم را غیر فعال کردم. 

 

با ربط نوشت: مومن از ترس گناه بزرگ، گناه کوچک را هم رها میکند...(حدیث نبوی)

 

اول نوشت: باید اجازه بدهم ذهنم، یک نفس عمیق بکشد گاهی اوقات.

سلام!

این عذابم می دهد که هی روشن و خاموش می شوم. عین صاد در صفحه ی 18 کتاب «مسئولیت و سازندگی» می نویسد: «اگر میبینی با آگاهی ها و عشق ها، باز هم مانده ای و قدرت پروازت نیست، به تمرین رو بیاور . عشق و طلب را در این راه، رهبری کن تا به آن خواسته ها برسی و به آن مقصد ها دست یابی.»

و باز در صفحه ی 109 همین کتاب می نویسد:

«یک روز صبح با صدای استارت ماشینی از خواب بیدار شدم. استارت مداوم بود و جرقه ها زیاد . مایع قابل احتراق، اما با این وصف حرکتی نبود و پیشرفتی نبود. من به یاد جرقه هایی افتادم که قابل سوختن بودند و به یاد رکود و توقفی افتادم که با این همه جرقه و استعداد، گریبانگیرم بوده است. در این فکر رفتم که ببینم نقص از کجاست، که شنیدم راننده می گوید : باید هلش داد! هوا برداشته است. و همین جواب من بود.

هنگامی که هواها وجود مرا در بر می گیرند و دلم را هوا بر می دارد، دیگر جرقه ها برایم کاری نمی کنند و اگر می خواهم به راه بیفتم باید هلم بدهند و راهم بیندازند تا آن همه استعداد، راکد نماند.»

و باز در انتهای پاراگراف بعدی همین صفحه، درباره ی زنبوری که در اتاق گیر کرده بود و در آخر هم به دیار باقی شتافانده شد(!) می نویسد:

« این درس من بود، که هنگام گرفتاری، خود را به هر طرف نکوبم ، بلکه به راه بازگشت فکر کنم و آن را بیابم و خود را خلاص کنم.»

به دنبال راه حل ها می گردم. همه چیز مهیاست. من اما نمی دانم چرا ناتوان شده ام از پیمودن راه!

این عذابم می دهد که نمی توانم با بعضی چیز ها کنار بیایم. مثلا نمی توانم با الکی درس خواندن کنار بیایم. نمی توانم با مهندسی آی تی خواندن کنار بیایم. نمیتوانم به قول دوستی، مقاومت نکنم! اما دارم تبدیل می شوم به یک انسان صرفا یاغی! نه یک مبارز! دارم کم می آورم و این اواخر مدام تردید می کنم و با خودم مجادله!:

من: خب شاید بشود هم مهندس بود، هم مربی.

منِ دیگرِ من: نه! محدثه تو نمی توانی همه کار را با هم انجام بدهی. توان تو محدود است. باید همه ی انرژی ها را به یک سو بفرستی. نمی شود همه را راضی نگه داشت! باید انتخاب کرد و از انتخاب مطمئن شد و برای انتخاب جنگید! همین شهید احمدی روشن، N  تا انتخاب داشت وقتی درسش تمام شد. انتخاب کرد که برود در سازمان انرژی اتمی ایران کار کند. بعدش هم! من یک زنم! میفهمی؟! خاک پای شهدا هم هستم. ولی می فهمی که آن ها الگوهای کاملی برای من از لحاظ بعضی عملکرد ها نیستند؟! اصلا من نمی گویم خانم ها وارد عرصه ی علم نشوند. اما وواقعا جای آن ها کجاست؟! استادی می گفت ما شهید خانمِ موشکی داریم! خب که چه؟!

اصلِ اصل نقش یک زن چیست؟! شهدا اگر شدند اینی که حالا امام زادگان عشقند، برای این بود که خودشان را پیدا کردند!

من: ولی خب چرا انقدر خانواده ات را عذاب می دهی؟! اصلا حالا دیگر ارزشش را دارد؟ بعد از این همه اعتصاب و ناراحتی؟! چرا تو مادر و  پدرت و همه ی کسانی که نگرانت هستند را درک نمیکنی؟! پدرت بد هم نمی گوید! باید فرزند زمانه ی خودت باشی! بد می گوید که الان زمانه ای نیست که خانم ها بنشینند در خانه و بچه شان را بزرگ کنند؟! می گوید باید در اجتماع باشی. کار کنی! به جایی برسی!

منِ دیگرِ من:!اولا فرزند زمانه ی خود بودن را برای من تعریف کن اول! ثانیا! چرا آن ها من را درک نمی کنند؟! چرا فکر می کنند از آینده هیچ نمیدانم؟! بعدش! می دانی بچه بزرگ کردن در این وانفسای آخر الزمان چه کار سختیست؟! بچه ات را از 7 سالگی که میسپاری دست مدرسه، معلوم نیست چه چیزهایی در مخش فرو می کنند. معلوم نیست با چند مدل مختلف از آدم ها و خانواده ها با هزار مدل فکر دم خور می شود. فکر میکنی کم باید مطالعه کرد؟! اصلا می دانی چقدر دانستنیِ واجب در این دنیا هست؟!

اصلا گیرم هیچ وقت هم بنا نشد مادری باشد و فرزندی! نمی شود رفت برای بچه های بی مادر، مادری کرد؟! اصلا مگر فقط بچه ها تربیت می خواهند؟! تربیت همیشه جاریست! همیشه لازم است. تا انسان هست، تربیت هست! پس باید مربی باشد. مربی بنا نیست انسان کامل باشد. بناست غصه ی آدم ها را بخورد. بناست بداند اول از همه باید خودش را تربیت کند! اصلا من اول از همه مقابل خودم مسئولم!!! مربی باید بداند دنیا، خیلی بزرگ تر از این حرف هاست. باید بداند انسان، خیلی خیلی مستعد تر از این است که فقط چهار سال پیش روی خودش را ببیند!!!!!

من: بچه جان! دنیا جای خوبی نیست. نمی شود در رویا سیر کرد. همین تو! پس فردا اگر رفتی دنبال همه ی این رویاهایی که این روزها در سرت می پروراندی و پشیمان شدی، چه؟! از همه جا رانده و مانده شدی چه؟! زندگی فقط کتاب خواندن و نوشتن نیست. زندگی سخت است. اصلا می خواهی عین آدم بیکار ها بشوی فعال فرهنگی؟! بشوی مربی؟! بااباا الان با هر مدرکی می شود رفت و معلم پرورشی شد! می شود تابستان ها بروی در یک مسجد و با بچه ها سر و کله بزنی! داری بهانه می آوری! تنبلی! بنشین این درس ها را هم بخوان و قالش را بکن!!!! کنارش مطالعه هم بکن. کنارش همه کار بکن اصلا!!!!!!! ولی حواست باشد محور اصلی درست است! می فهمی؟!!!!؟؟! می فهمی الان یک عالمه آدم دارند حسرت جایی که تو هستی را می خورند؟! تحصیل در رشته ی مهندسی، آن هم در یک دانشگاه سراسری که اصلا معلوم نیست اگر برای تکمیل ظرفیت اقدام نمی کرد تو می توانستی در آن درس بخوانی یا نه!!

منِ دیگر من: کدام یک از آدم های کره ی زمین ، از آینده شان با خبر بودند که من دومی اش باشم؟! انقدر من را به شک نینداز! هر انتخابی، ریسک های خودش را دارد! از کجا معلوم اگر همین جا بمانم و  مهندس بشوم و آخر سرش هم خیلی به خودم لطف کنم و معلم ریاضی بشوم در یک مدرسه ی غیر انتفاعی و آخر و اول هر کلاس کمی برای بچه ها منبر بروم، پشیمان نشوم؟! درست است که خودم هم همان موقع این رشته را انتخاب کردم. ولی تو که خودت می دانی آن وقت ها هم همین ها در سرم می گذشت! تو که خودت شاهد بودی سال آخر با چه جان کندنی درس میخواندم و همه ش هوایی عربی خواندن و ورق زدن کتاب ادبیات بودم و حتی از حفظ کردن تاریخ ادبیات عشق می کردم!! حالا وقتی رفتم دانشگاه، در ذهنم قوت گرفت خیلی چیز ها! از کجا معلوم اگر در دانشکده ی شریعتی مانده بودم، اصلا ذهنم باز می شد؟! می توانستم بفهمم دنیا بزرگتر از فقط رشته های تجربی و ریاضیست؟! می فهمیدم انسانی برای درس نخوان ها نیست؟!

من ... من محدودم!! بفهممم!! بدان که نمی شود بدون پی ریزی به همه جا رسید! بفهم که وقتی علوم فراتر از این علم های دکارتی را دیده باشی، نمی توانی سر کلاس هایشان دوام بیاوری! این را دیگر خود استادِ متعصب برنامه نویسی ترم پیش اعتراف کرد! اعتراف کرد که علوم فلسفی و دینی و انسانی، خیلی گسترده تر از این هاییست که ما می خوانیم. همان استادی که به نظرش یک مهندس کامپیوتر می توانست دنیا را تسخیر کند. که کلی ذوق می کرد که کامپیوتر ها دارند مجهز می شوند به احساس! که علم در دنیا دارد به کجا می رسد!! اما چه بلایی سر انسان ها آمده؟؟!!!!؟؟؟؟!!!؟!؟!؟ همه الکی سر گرمند و دلشان خوش است که این ها علم است! فکر می کنند چه خبر شده! بی خبرند که وقتی خورشید طلوع کند تازه می فهمند علم چی چی بوده است! من نمی گویم نرویم دنبال علم! اما بااور کن علم را باید جست! در دانشگاه هیچی نصیب آدم نمی شود! خودت باید بجویی! باید دنبال حقیقت باشی! این را دیگر بابا هم می گوید... علم اصلی دست خداست! بابا مگر همین علامه جعفری را ندیدی؟؟!!!؟؟؟ به فیزیک هم مسلط بود! بااور کن کلللی وقت هست برای یاد گرفتن ریاضی و فیزیک . اما دارد دیگر برای شناختن خیلی چیز ها دیر می شود. اصلا از پایبست ویران است همه چیز!!

بعدش ! من که نمیخواهم بروم برای بچه ها آش بپزم و برایشان جوک تعریف کنم! می دانی برای رسیدن به آنچه که در مغزم می گذرد باید چقدر کتاب بخوانم؟! آن وقت وقتم دارد صرف این درسهای مزخرف به درد نخور، لا اقل به دردِ من نخور، می شود. من ، بدم می آید از این که سه سال تمام از بهترین سال های عمرم را صرف صرفا پاس کردن 140 واحد درسی کنم که در آینده به هیچ کارم نمی آید! اگر سید مرتضی معمار شد  وبعد رفت سراغ کارهایی که باید، به خاطر این بود که وقتی هم سن من بود، به این نتیجه ها نرسیده بود! آخرش عشق ادبیات بود و شعر های نو و بحث های فلسفی! حالا من که در 20 سالگی به این نتیجه رسیده ام، صبر کنم تا 22 - 23  سالگی تا مطمئن شوم که پشیمان نمی شوم؟! سه سال درست است که مثل برق و باد می گذرد، اما واقعا چطور گذشتنش مهم نیست؟!!!؟(به من چه که با مشتق و انتگرال می شود چهره ی یک انسان را تصویر کرد ! به من چه که الان همه ی دنیا دارند موشک هوا می کنند! مگر علم فقط در ریاضیات و علوم تجربی خلاصه می شود؟! یعنی اگر رتبه ی علمی کشورمان دو رتبه نزول داشته است، نمی شود با پژوهش در علوم انسانی رشدش داد؟! حتی اگر ظرفیت کارشناسی ارشد و دکتراش را کم کرده باشند؟!) می دانی برای یک شعر پر مغز نوشتن باید چقدر مطالعه کرد؟ من که نمی خواهم یک مشت مضمون تکراری چاپ کنم و به خورد مردم بدهم! میدانی برای اینکه بدانم تا حالا روانشناسی اسلامی کجا ایستاده و من کجای آن قرار میگیرم چقدر باید کتاب بخوانم و مقاله های این طرف و آن طرف را جستجو کنم؟! می دانی نوشتن مطالب چقدر از آدم انرژی می گیرد؟!

من: اولا که خیلی ساده ای! چه کسی می نشیند نوشته های تو را بخواند! مگر مردم بی کارند؟! این روز ها همه دنبال مینیمال ها و کپشن های کوتاه اینستاگرام می گردند! بعدش هم! تو فقط به دنبال دل به خواه خودت هستی! به قول حاج آقا پناهیان بنده ی حالی! نمی خواهی رنج تحمل کنی! اصلا فرض کن برای رسیدن به آنچه که باید، مجبوری چهار سال هم مهندسی بخوانی! بابا یک سالش گذشت! چقدر سختتت مییی گیییریییی!!!!!!!!!!!!!

منِ دیگرِ من: اولا که و ما رمیت اذ رمیت ولکن الله رمی! بعدش هم هر چیزی که در این دنیا خلق می شود جای خودش را پیدا می کند! بعد ترش هم!!! کلی علم مخاطب شناسی و چه و چه وجود دارد که بتوانی مردم را مسخر نوشته هایت کنی! اصلا باید روی فرهنگ آدم ها کار شود!!! چراانقدر همه بی حوصله شده اند؟! من از آدم های خسته، خسته ام! نمی شود کاری کرد آدم ها نشاطشان راباز یابی کنند؟!

در ضمن، واقعا خیال کردی این چیز هایی که می خواهم بروم دنبالشان، سختی ندارد؟! در مرحله ی اول پرستیژ اجتماعی ام را از دست می دهم! دیگر کسی وقتی می شنود چه می خوانم، به به و چه چه نمی کند! قرار است دیگر هیچ کس آدم حسابم نکند! می فهمی؟! قرار است بی سر و صدا یک گوشه ی کار را بگیرم. قرار است ساعت ها کتاب بخوانم. بی وقفه زندگی کنم. مثل سید مرتضی آوینی شهید، کم بخوابم، کم بخورم... می دانی چقدر کار مانده؟!

من: حوصله ندارم بنشینم این جا و برایم ببافی آدم کله شق! برو هر غلطی دلت می خواهد بکن! بدان که خیلی محتمل است پشیمان شوی. بدان که داری با آینده ات بازی می کنی! بدان هیچ کس پشتت نیست! بدان تنهای تنهایی!! اینجا بی در و پیکر است! کدام آدمی را دیده ای که سر جای خودش باشد؟! فکر کرده ای فقط خودت دغدغه داری؟! اصلا گاهی وقت ها فکر میکنم هنوز نمی دانی با خودت چند چندی! به هر حال بدان که فعلا باید سر کنی و ی طرح نویی براندازی! تو فقط داری حرف میزنی و کلی آرزوی بزرگ داری! اما مادرت حق نمی گوید که در تو اثری از تلاش نمی بیند؟! تا لنگ ظهر خوابی،  بی هدف می روی دانشگاه، ساعت ها در خیابان ها می چرخی، راهت را دور می کنی و  دور قمری میزنی که چه بشود؟! که در مسیر فکر کنی؟! که در اتوبوس بنشینی و کتاب بخوانی؟! باید کاری بکنی! بروی دنبال راه حل! چرا انقدر ایمانت ضعیف شده است؟! هااان؟؟؟؟ چرا باور نمی کنی که تو فقط باید کار درست را انجام دهی و باقی آن را بسپاری دست خدا؟! به هر حال، این طور نباید پیش بروی...

منِ دیگرِ من: حرفهای آخرت، حق بود! ... همین! یک دعا می کنم لا اقل آمینش را بگو!

رب هب لی کمال الانقطاع الیک...

من: گیرم که اللهم آمین! کاری بکن! به چند بیت عمل از سخن بکاه! ...


شهید آوینی: «اگر انسان هایی که مأمور به ایجاد تحول در تاریخ هستند، خود از معیارهای عصر خویش تبعیت کنند، دیگر تحولی در تاریخ اتفاق نخواهد افتاد.»
انسان ها در مواجهه با محیط اطراف خود دو راه در پیش دارند. یا رنگ و بوی محیط را به خود گرفته و به قول معروف در آن حل شده، سازگاری می یابند و برای رسوا نشدن همرنگ جماعت می شوند و یا محیط را تحت تأثیر آرمان ها و افکار خود قرار می دهند.
ناگفته پیداست که اغلب راه اول را گزیده و می پیمایند چرا که راهی است امتحان پس داده و آنقدر در آن رفته اند که هموار گشته است اما راه های جدید به تناسب آرمان افراد صعب العبورند و قدم نهادن در آن صفات و لوازمی را می طلبد.
بی شک آنان که در پی یک زندگی بی دغدغه، روزمره و مرفه هستند نمی توانند دست به تحول بزنند چرا که قبل از تغییر محیط باید خود را تغییر داد و به جهاد با بسیاری از امیال و خواسته های نفسانی پرداخت.
عبور از عادات و خطوط هنجاری جامعه که در مواردی ریشه در هیچ لزوم و منطقی نیز ندارند خالی از مخاطره نیست چرا که فرد تحول آفرین برخلاف مسیر توده حرکت می کند و همین به اندازه کافی حساسیت زاست و اتفاقا هنر نیز در همین است چرا که «ماهی های مرده هم می توانند در مسیر رود حرکت کنند.»

«به خلاف آمد عادت بطلب کام که من.
کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم».

البته ذکر یک نکته در این بحث ضروری به نظر می رسد و آنهم اینکه هرگونه «خلاف آمد عادت» را نمی توان لزوما مایه سعادت دانست و عدم توجه به اسباب و صفات ملزوم، معیارشکنی را به میانبری برای گمراهی و شوربختی مبدل می کند.
معیارشکنان باید صفات متعددی داشته باشند که به نظر می رسد اولین آنها عدم تعلق و وابستگی است که این خود می تواند بسیاری از دیگر صفات را همچون شجاعت، ژرف نگری، مناعت طبع، وارستگی و... را به دنبال آورد. ناگفته پیداست که کمتر کسی زحمت و جرأت پیمودن این راه را به خود می دهد و از همین رو یافتنشان دشوار است.
در کتاب «مجانی الادب» آمده است: مردی شنید که یک نفر صدا می زند: کجایند کسانی که از دنیا می گذرند و در جستجوی آخرت هستند؟ به او گفت: جای آنها را عوض کن، دست روی هر کسی می خواهی بگذار!
دیگر اینکه باید توجه داشت که توکل شرطی اساسی در این وادی است چرا که انسان ساختارشکن به جزیره ای ناشناخته پای می گذارد که هر قدمش می تواند روی چاهی گذاشته شود اما چه کسی به سوی حقیقت رفت و از نور آن بی بهره ماند؟


«تکیه بر تقوی و دانش در طریقت کافری است
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش»
و آخرین نکته از هزار و یک نکته ظریف این ماجرا: «بی پیر مرو تو در خرابات»

منبع: سایت شهید آوینی


جمعیت پی نوشت های مقیم پست:

1- شما با کدام یک از من ها موافق ترید؟! فکر می کنید نمی شود ساختار شکنی کرد؟! ... فکر می کنید آدم ضعیف تر از این حرف هاست که مقابل این همه هجمه دوام بیاورد؟! اصلا مگر اعتماد به نفس معنا دارد وقتی الله هست؟! وقتی مدیر اوست، نگرانی معنا دارد؟!

2- هنوز یک مسئله ای خیلی آزارم می دهد... هنوز آزارم می دهد... امروز شکستم. خرد شدم. حجت تمام شد. اما هنوز دلخوش یک مشت سراب قدیمی ام. عین بچه ها دارم پا بر زمین می کوبم! طاقت صبرم نیست... نیست که نیست!! دعا کنید!... رب انی بما انزلتنی الی من خیر فقیر!

4- پست قبل هم تازه است! هنوز 24 ساعت هم نگذشته از انتشارش!! نمیدانم واقعا از اثرات فرجه های امتحانات است که من انقدر فعالانه می نویسم؟!

3- این لینک را از دست ندهید: دعایی که رهبر انقلاب به خواندن آن سفارش کردند


الهی لا تکلنی الی نفسی طرفة عینا ابدا...

و عجل لولیک الفرج و احفظ قائدنا الامام خامنه ای!

والسلام!

یا زهرا(س)

  • ۲ نظر
  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • محدثه سادات نبی یان

باید امیر قافله ها را عوض کنم!

چهارشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۱۸ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین

انه خیر ناصر و معین...

نمیدانم نامش را چه میتوان گذاشت، اینکه تنها پنجاه و چند دقیقه مانده به اذان صبح، یک دفعه هوس کنی بروی چیزی بنویسی و بگذاری توی وبلاگت.

این روز ها فکر می کنم نوشتن برایم تفریح شیرینی شده است که می شود ذهن شلوغم را به وسیله اش مرتب کنم...

هر بار سعی میکنم برای انتشار اگر چیزی می نویسم، خودم را از نوشته ها خط بزنم. اما فعلا که موفق نبوده ام!

وقتی می روم نوشته های قدیم را می خوانم، حس خوبی دارم از دوره ی اتفاق هایی که افتاده است، پس حالا هم کمی شرح حال نویسی می کنم، آخر امروز بین پیامهای تلگرام «بیان معنوی» هم میخواندم که استاد پناهیان، که خدا از شیاطین انس و جن و جمیع شر ها محفوظشان بدارد، می گفتند دوره کنید اتفاقات را و راهتان را...

حالا شاید این دوره باید شخصی باشد ها،

نمیدانم!

و اما... این روز ها...

این روز ها درگیر یک خیالم که ظاهرش شیرین است، اما باطنش نشدنی و تلخ و مسخره و به معنای حقیقی ِ کلمه، یک خیالِ «مزخرف»!

مصداق کامل با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن که مداااام سرش عهد می بندم و عهد شکنی میکنم بعدش...

اما بالاخره، باید تمام کرد مزخرف ها را!

مثل کودکی که به پارک رفته باشد و مدام اصرار پدر و مادرش کند که فقط پنج دقیقه ی دیگر!

بالاخره که باید پارک را رها کند و برود خانه و به مشق هایش برسد و شب هم بخوابد تا مدرسه اش «قضا» نشود!

من هم... باید دل بکنم!

با همه ی رویایی بودنش(همین حالا یک پشه را به دیار باقی فرستادم!!) ، با همه ی شیرین بودن ظاهری اش، حتی با همه ی عذاب دلچسبش...

حتی با آن نفس عمیق از ته دل که به آه معروف شده است...

با همه ی حسرت ها که شاخه ای از کفر است!

با با با با با...

و اما باز از این روز ها...

که درگیر ترس و تردیدم.

به جمله های سید مرتضی آوینی فکر میکنم:

زنده ترین روزهای زندگی یک مرد روزهاییست که در مبارزه گذرانده باشد...

باید... باید از تردید ها به یقین رسید.

باید ترس ها را به خدا سپرد... باید به جای غر زدن به خود سازی پرداخت!

هر شکلی از دلهره، یعنی ضعف توکل، که دو سو دارد: یا انسان از خودش کم گذاشته است، یا قدرت و غفران و خیرواهیی محضِ خدا را نادیده انگاشته.

باید به جای زانوی غم بغل گرفتن و مغلوب ترس ها شدن، رفت و گشت و پیدا کرد که عیب از کدامین سوست و برطرفش کرد!

و باز هم از این روز ها...

انزجار از درس و کلاس و عشق به دانشگاه!

شمردن دقایق برای تمام شدن و ... رسیدن به چیزی که خودم هم هنوز نمیدانم دقیقا چیست...

یک عالمه برنامه برای آینده اما ناتوان از کشیدن مسیری برای رسیدن به مقصد های نهایی..

پروراندن آرزوهایی بزرگ تر از بال های پرواز! و دلخوش کردن به  عیب نبودن آرزو بر جوانان...

و کمی فراتر از صرفا منِ این روز ها،

طاقت نداشتن برای دیدن اخبار! تشویش دائمی بابت اتفاقات دنیا و مملکت!! تشویش دائمی از اینکه هیچ کاری نکرده ام!

فریاد های خاموش شده در گلو

و بار هایی که هست و آدم حسابی ها دارند برشان می دارند و من باز انگار دست هایم خالیست و باز انگار «فقط» دارم غر می زنم!

همه اش را که جمع کنم و یک کاسه،

می رسم به یک استقراء!

یک دخترک دبیرستانی بود که داشت رمانی می نوشت ، کپی برابر اصل دالان بهشت که یک دفعه، اتفاقی افتاد و او را از دنیای کوچک خودش جدا کرد و گفت : ببین! زندگی می تواند این جور هم باشد! نگاه کن که می شود گاهی مجبور باشی چیز هایی را هم که نمیخواهی تحمل کنی!

دخترک اما باز سرش در کار خودش بود، هنوز درگیر خودش بود... این بار یک رمان دیگر را شروع کرده بود و پیشینی را نیمه کاره رها ...

تا محرم شد! یک محرم غیر معمولی، یعنی بیشتر از صبحانه های هر سال مدرسه و نذری گرفتن های عاشورا.

دخترک داشت فکر می کرد. به چیز هایی بزرگتر.

و باز پتک بعدی بر سرش فرود آمد و فهمید جهان منتظر اتفاقیست که او و بقیه ی آدم ها باید بسازندش! ظهور!

داشت گرم می گرفت با این واژه ها، با این کلمات...

تنهایی هایش دیگر با نوشتن و غر زدن و سئوال پرسیدن پر می شد.

عوض شده بود. همه چیز... همه چیز تغییر کرده بود.

دخترک یک تصمیم سخت گرفت!

تصمیم گرفت پوشش خود را عوض کند. میدانست بعضی از اطرافیانش چقدر او را مطرود خواهند کرد... اما... بالاخره ترس ها را کنار گذاشت و چادر سرش کرد!

عده ای البته حالا او را بیش از پیش دوستش داشتند!

گذشت و گذشت و زندگی داشت به امر الله ، انتخاب های بزرگتری را به او یاد می داد.

خواهرش می گفت قرار است به انقطاع برسد!

این بار همه ته دلش را خالی می کردند. دانه دانه امید ها را می دید که از او قطع می شد و دانه دانه نگاه ها را می فهمید که منتظر بودند روزی فریاد بکشد: « اشتباه کردم! اشتباه می کردم! راه این نبود!»

و همه سر تکان بدهند و سرزنش کنند و ...

حالا دیگر دخترکی در کار نبود. یک جوان بود و دو دهه زندگی و این بار، ...

همه چیز مثل گذشته است. اگر ترسی هست و تردیدی، برای این است که از قافله جا مانده ام و ظرفم بزرگ نشده است!

وگرنه مگر غیر از این است که لا یکلف الله نفسا الا وسعها؟!

شک دارم که این کلمات، دانه به دانه ی حروفش، صدق محض است؟!

باید بدانم توپ در زمین من است و خدا مربی! نه که من تماشاگر باشم و توپ را بیندازم در زمین خدا!

من بازیکن این زمین سبزم. ان الله لا یغیر ما بقوم، حتی یغیروا ما بانفسهم!

همه چیز مثل گذشته است اگر نسبت بگیریم. من از قافله ی رشد جا ماندم.

اما از کاش و حسرت دیگر حالم، دگرگون، می شود!

«ای کاش می شد شب ها زود بخوابم و درس هایم را بخوانم و یک برنامه ی منظم بریزم.»

این طور می نویسم این بار:

بس است هر چه شب ها تا صبح به بطالت گذشت. از این ببعد برنامه ریزی میکنم و شب ها زود می خوابم و برای این درس های (...) هم تدبیری می اندیشم.  به قول همان خواهر بزرگتر، مومن تواناست و باهوش!

من که قرار نیست صرفا جبهه ای اپوزیسیون مآب داشته باشم! مبارزه با صرفا مخالفت و کارشکنی، تفاوت دارد!

مبارزه به همت نیاز دارد و برنامه ریزی دقیق می خواهد.

از خدا باید پیشی گرفت؟! یعنی وقتی می گوید حتی بدی ها را تبدیل می کند به خوبی، شوخی دارد با بنده هایش؟!

وفتی می گوید توبه پذیر است، تعارف می کند؟!

خیر!

به جای غر زدن و هی حسرت گذشته را خوردن، باید خواست و باور داشت که اراده ی انسان، در طول اراده ی خالقش است. بندگی  که بکند ، می رسد به مقامی که بگوید ، کن، پس یکون!

حالا 12 روز مانده به 20 سالگی ام، قبلا یک چیزی نبود و تنها خیالش را می پروراندم، بعد یک هو شبحش ظاهر شد و من خیال کردم ورای این سراب، یک برکه ی خنک است و قرار است تشنگی ام برطرف شود. اما کاش... کاش تنها یک سراب بود!

وقتی چیزی نیست، خب نیست! اما وقتی شبحش می آید و زندگیِ آدم را الکی الکی و کاااااملا مسسسسخره به هم میریزد، آدم فلج می شود. جای خالی مزخرفش حال آدم را بد می کند. مدام مدام مدام مدام مزاحم می شود. دیوانه می کند آدم را!

و تو فقط باید چنگ بزنی به دامان الله

توسل کنی

توکل کنی

هی هی هی هی هی هی خاموش شوی و دوباره استارت بزنی و التماس کنی که خدا دیگر مگذار خاموش شوم!

تصور اینکه چیزی که میدانی هست، نباشد و بی محل و بی توجه باشی به آن، سخت است.

اما تصور کن اگه حتی تصور کردنش جرمه !!

حالا که این قسمت از این ترانه را نوشتم، یادم آمد می خواستم پیشتر بنویسم:

فرق مبارزه با صرفا بر دوش کشیدن مخالفت، فرق بین یک شاعر روشنفکرِ زلف افشان کرده است که نمی گویم دلش برای کودکان جنگ و غواص های زنده به گور شده ی دست بسته ی «شهید» و ... نمی تپد، اما فقط شعر می گوید و در صفحه اش منتشر می کند. حواسش هست دست های بنیامین خونیست...عشقش این است باتوم بخورد ولی در خاک خودش باشد، نهایتا برای فقرا پول جمع کند و کلی کلی کلی کلی انسان دوست به نظر بیاید و شب ها بنشیند کنار پک های محکم و شاید هم بی رمق به سیگارش، بی بی سی ببیند و از مستند های انگلیس درباره ی جمهوری اسلامی ایران لذت ببرد و ته دلش هم کلی بسوزد برای مردم رنج کشیده ی به قول آن ها خاور میانه که یک روز در افغانستان دختری را آتش می زنند و روز دیگر در پاکستان بلوا می شود و فردا روز دیگری در عراق بمب گذاری می کنند. ایران هم که... تکلیفش معلوم است لابد. یعنی خب کدخدا تکلیفش را معلوم می کند دیگر آخر سر. بالاخره دست اندرکاران آنقدر در فکر هستند که سفره ی هفت سین بیندازند و ...

با

یک رزمنده در مرز های معنوی یک انقلاب که نگاهش خیلی بالاتر از صرفا صدقه دادن به فقراست و می داند زورش نمی رسد تا صاحب عالم به روی زمین بر نگشته است، صلح را «جهانی» کند. می داند زورش نمی رسد خرخره ی همه ی خائن ها و دزدها را بجود. می داند، می فهمد، می فهمد که باید سر منشا فقر را نابود کرد حتی اگر لباس انسان دوستی به خودش پوشانده باشد...

او می جنگد!
خواه قاسم سلیمانی باشد و خواه حسین سخا!

فرق بین مبارزه و صرفا کارشکنی، در تفکر است! در نگاه است! و در نتیجه فی العمل!

پی نوشت: یک عالم کار عقب افتاده دارم! گزارش های ننوشته، مصاحبه های ویرایش نشده، مجله های نفرستاده، درس های نخواندهف وسائل مرتب نشده و کتاب های خاک خورده و نوشته های نیمه کاره و ...

همه اش با یک برنامه ریزی درست حسابی به موقع انجام می شود ان شاءالله!

نه؟!

خدا ، خیلی، خیلی، خیلی، از تصورات منِ کوچکِ محدودِ ناقص، بزرگتر است !

الله اکبر!

گله نوشت: من، از ته قلبم، به تمام بچه حزب اللهی های واقعی ارادت دارم. آنقدری که حتی اگر اذیتی هم از آنها به من برسد، دلگیر هم نشوم به حرمت خیلی چیز ها! اما گله دارم! از خودمان! کاش عمری باشد و فرصتی تا گله های این یکی دوسال و مخصوصا این 8 ماه اخیر را خالی کنم!

حالا هم پخش اذان تمام شد و شبکه ی 3 دارد دعای روز چهارشنبه را پخش می کند!

...

یک روز جدید!

معذرت نوشت: نظرات تایید نشده است( همه اش 3 تا نظر است ها!) شرمنده ی لطف شما!

و اینکه به وبلاگها سر می زنیم، اما تازگی میلی برای کامنت گذاشتن نیست! فکر نکنید که نمی آییم!

همینجوری: از این ربات های بازدید کننده، متنفرم! همین ربات ها که نمی دانم از کجا پیدایشان می شود و آدم با دیدن آی پی شان ، هزار مدل فکر می کند...هه!

الهی

لا تکلنی

الی نفسی

طرفة عینا ابدا...

و عجل لولیک الفرج...

والسلام!

  • ۲ نظر
  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • محدثه سادات نبی یان

سیمِ آخرِ اولِ سال!

دوشنبه, ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۴، ۰۲:۰۰ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین، انه خیر ناصر و معین

یا مقلب القلوب و الابصار، یا مدبر اللیل و النهار، یا محول الحال و الاحوال، حول حالنا الی احسن الحال...



من، دختر بهارم! فرزند خرداد. می خواهم نود و چهارمین سال این قرن را ، بزنم به سیم آخر. بیست سالگیم باید بشود مبدأ رسیدن به آرزوهایم.

 

فدای سرم که شعری برای امام رضا میخوانم و کسی میگوید حیف که نمیشنود!

فدای سرم اگر محکوم به تنبلی و بی هدفی می شوم.

فدای سرم اگر مرا فقط مهندس می خواهند و لیسانسه و فوق لیسانس گرفته!

همه ی تفکرات و حرفهای دیگران فدای سرم!

امسال باید بزنم سیم آخر و تمامش کنم. راهم را پیدا کنم، گاهی فکر میکنم دیگر پنهان کاری و تقیه، کافیست.

یک ساعت قبل از سال تحویل، نشستم، قلم گرفتم دستم و شروع کردم در دفتر منقش به نقش حاج مصطفی احمدی روشنِ شهید، نوشتن!

نوشتن از آنچه که باید در سال نود و چهارم این قرن، اتفاق بیفتد. یعنی من باید بسازمش.

شروع کردم

ابجد، هوز، حطی، کلمن....

تا نونش را نوشتم!

امسال ، باید، فرق کند

باید، از نود و سه بهتر باشد!

این من که می گویم ، نه که اعتماد به نفس داشته باشم! این تحکم ناشی از اعتماد به الله است و وعده هایش …

که «الله یهدی من یشاء»...  باید بخواهم تا هدایت شوم! و وعده داده است که اگر بخواهم هدایت می شوم.

که «نحیی الارض بعد موتها».. .. دلم گرم است به چهارده دلیل باران! که «و اعمر اللهم به بلادک و احی به عبادک... »

حواسم هست که امام علی(ع) خدا را به فسخ اراده ها شناخت، اما من، تصمیمم را گرفته ام....

میخواهم بزنم به سیم آخر.

دل گرم باشم به همین یک حدیث:

به آنچه که می دانی عمل کن، خدا آنچه را نمی دانی به تو می آموزد(امام باقر علیه السلام)

امسال باید دوره بیفتم دانسته هایم را پیدا کنم، بهشان عمل کنم، و بعد، نور هدایت خدا را لمس ...

پیچیده نیست، اما سخت است!...  و الحمدلله که «انه لیس له سلطان علی الذین آمنوا و علی ربهم یتوکلون»

دل خوش کرده ام به نگاه کردن عکس های حرم از پشت پرده ی خیس سایه افکنده بر مردمک چشمهایم

دل خوش کرده ام به گرمای صدای سید علی خامنه ای

دل خوش کرده ام به حضور گرما بخش الله.. .. دل خوش کرده ام به باران و دلایلش!

به دعای عظم البلاء، به زمزمه ی اللهم کن لولیک، به یک آغاز فاطمی، به صلوات خاصه ی مادر...

زده ام به سیم آخر!

می خواهم ببینم چقدر فرق کرده ام!

سه سالگی چادری شدن یک دختر سرگشته، سه ساله شدن هدیه ی مادری....

و دل خوش کردن به سه ساله ی ارباب....

چهارم فروردین که گذشت، شد سه سال قمری که همراه همیم. روز ها، شب ها، بین روضه ها، مزار شهدا، دانشگاه، دفتر نهاد، بیت رهبری، سفر، تجریش، شاه عبدالعظیم، اتوبوس، تاکسی، مترو، مهمانی، خانه و...

یک لذت ناب، از همراه داشتن چند متر پارچه ی مشکی یا گلدار، به روی سر.

حس ناب وراثت مادر... لمس پرواز عاشقانه ی پرستو ها... شمارش تا شماره ی ۲۱۳...

دغدغه ی نگاه داشتنش، حفظ کردنش...

نگرانی از دست دادنش،

دغدغه ی زهرایی بودن، هر چند ناموفق... سر افکنده بودن ، خاموش شدن، اما دوباره شروع کردن، به دلیل مستند همان مادر مهربان....

دیگر زده ام به سیم آخر

به همین پراکندگی و محکمی!


 

میدانی سید علی جان؟

فرقی نمی کند دیگران چه می گویند. می گویند بت پرست شده ام، افراطی شده ام، از دست رفته ام، پایان گرفته ام، راه گم کرده ام یا هر چه!

مهم نیست چه حکم می کنند!

مهم نیست که بگویند حاج مصطفی به این بزرگی ها هم نبوده است

مهم نیست که می گویند سید مرتضا خودش هم نمی دانست چه می کند....

مهم این است که من به چه نتیجه ای رسیده ام!

رهبر ِ جان!

دنیا، گیر و داریست از ماده و معنا و جدال انسان، برای ایجاد تعادل بین این ها. مهم این است که من ، آوینی را واصل می پندارم.

امام را واصل می پندارم.

شهدا را واصل می پندارم...

و خدایی عادل که فرمود است: لا یکلف الله نفسا الا وسعها...

سید علی عزیزم! شما خدا نیستی! نا خدای با خدایی...!

به قول شهید سید مرتضا آوینی: سر ما و فرمان شما...

الله یحفظک...


مینویسم،  منتشر می کنم، شاید کسی نخواند.... برای خودم می نویسم، که بماند... که روزی این آرشیو را ورق بزنم و تیک بزنم کنار این همه باید... پایان این نود و چهارمین، باید فرق داشته باشد...


بابای دنیا!

سلام!

می گویند شهدا رسیدند، چون یافتند باید کجای پازل عاشورایشان قرار بگیرند. «خود» ی که باید باشند را یافتند و به «خدا» بازگشتند و چه نیک مصیری!

میخواهم خودم را پیدا کنم... خودِ خوبم! همین..

التماس دعا یابن الزهرا...

التماس کمک

التماس هدایت و شفاعت

التماس دعای فرج...


اللهم عجل لولیک الفرج و فرجنا به

 

لا اله الا انت، سبحانک، انی کنت من الظالمین(انبیاء|۸۷)

پی نوشت: نگارش اولیه ، اول فروردین 1394 ، ساعت 4:05 صبح

با شعار باید شعور را ساخت ان شاءالله




۰۴ تیر ۹۵ ، ۰۳:۴۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ناصر قربانی

عنوان دومین مطلب آزمایشی من

این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.

۰۴ تیر ۹۵ ، ۰۳:۳۲ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ناصر قربانی

عنوان اولین مطلب آزمایشی من

این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.

۰۴ تیر ۹۵ ، ۰۳:۳۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ناصر قربانی