بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین
انه خیر ناصر و معین...
نمیدانم
نامش را چه میتوان گذاشت، اینکه تنها پنجاه و چند دقیقه مانده به اذان
صبح، یک دفعه هوس کنی بروی چیزی بنویسی و بگذاری توی وبلاگت.
این روز ها فکر می کنم نوشتن برایم تفریح شیرینی شده است که می شود ذهن شلوغم را به وسیله اش مرتب کنم...
هر بار سعی میکنم برای انتشار اگر چیزی می نویسم، خودم را از نوشته ها خط بزنم. اما فعلا که موفق نبوده ام!
وقتی
می روم نوشته های قدیم را می خوانم، حس خوبی دارم از دوره ی اتفاق هایی که
افتاده است، پس حالا هم کمی شرح حال نویسی می کنم، آخر امروز بین پیامهای
تلگرام «بیان معنوی» هم میخواندم که استاد پناهیان، که خدا از شیاطین انس و
جن و جمیع شر ها محفوظشان بدارد، می گفتند دوره کنید اتفاقات را و راهتان
را...
حالا شاید این دوره باید شخصی باشد ها،
نمیدانم!
و اما... این روز ها...
این روز ها درگیر یک خیالم که ظاهرش شیرین است، اما باطنش نشدنی و تلخ و مسخره و به معنای حقیقی ِ کلمه، یک خیالِ «مزخرف»!
مصداق کامل با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن که مداااام سرش عهد می بندم و عهد شکنی میکنم بعدش...
اما بالاخره، باید تمام کرد مزخرف ها را!
مثل کودکی که به پارک رفته باشد و مدام اصرار پدر و مادرش کند که فقط پنج دقیقه ی دیگر!
بالاخره که باید پارک را رها کند و برود خانه و به مشق هایش برسد و شب هم بخوابد تا مدرسه اش «قضا» نشود!
من هم... باید دل بکنم!
با همه ی رویایی بودنش(همین حالا یک پشه را به دیار باقی فرستادم!!) ، با همه ی شیرین بودن ظاهری اش، حتی با همه ی عذاب دلچسبش...
حتی با آن نفس عمیق از ته دل که به آه معروف شده است...
با همه ی حسرت ها که شاخه ای از کفر است!
با با با با با...
و اما باز از این روز ها...
که درگیر ترس و تردیدم.
به جمله های سید مرتضی آوینی فکر میکنم:
زنده ترین روزهای زندگی یک مرد روزهاییست که در مبارزه گذرانده باشد...
باید... باید از تردید ها به یقین رسید.
باید ترس ها را به خدا سپرد... باید به جای غر زدن به خود سازی پرداخت!
هر
شکلی از دلهره، یعنی ضعف توکل، که دو سو دارد: یا انسان از خودش کم گذاشته
است، یا قدرت و غفران و خیرواهیی محضِ خدا را نادیده انگاشته.
باید به جای زانوی غم بغل گرفتن و مغلوب ترس ها شدن، رفت و گشت و پیدا کرد که عیب از کدامین سوست و برطرفش کرد!
و باز هم از این روز ها...
انزجار از درس و کلاس و عشق به دانشگاه!
شمردن دقایق برای تمام شدن و ... رسیدن به چیزی که خودم هم هنوز نمیدانم دقیقا چیست...
یک عالمه برنامه برای آینده اما ناتوان از کشیدن مسیری برای رسیدن به مقصد های نهایی..
پروراندن آرزوهایی بزرگ تر از بال های پرواز! و دلخوش کردن به عیب نبودن آرزو بر جوانان...
و کمی فراتر از صرفا منِ این روز ها،
طاقت نداشتن برای دیدن اخبار! تشویش دائمی بابت اتفاقات دنیا و مملکت!! تشویش دائمی از اینکه هیچ کاری نکرده ام!
فریاد های خاموش شده در گلو
و بار هایی که هست و آدم حسابی ها دارند برشان می دارند و من باز انگار دست هایم خالیست و باز انگار «فقط» دارم غر می زنم!
همه اش را که جمع کنم و یک کاسه،
می رسم به یک استقراء!
یک
دخترک دبیرستانی بود که داشت رمانی می نوشت ، کپی برابر اصل دالان بهشت که
یک دفعه، اتفاقی افتاد و او را از دنیای کوچک خودش جدا کرد و گفت : ببین!
زندگی می تواند این جور هم باشد! نگاه کن که می شود گاهی مجبور باشی چیز
هایی را هم که نمیخواهی تحمل کنی!
دخترک اما باز سرش در کار خودش بود، هنوز درگیر خودش بود... این بار یک رمان دیگر را شروع کرده بود و پیشینی را نیمه کاره رها ...
تا محرم شد! یک محرم غیر معمولی، یعنی بیشتر از صبحانه های هر سال مدرسه و نذری گرفتن های عاشورا.
دخترک داشت فکر می کرد. به چیز هایی بزرگتر.
و باز پتک بعدی بر سرش فرود آمد و فهمید جهان منتظر اتفاقیست که او و بقیه ی آدم ها باید بسازندش! ظهور!
داشت گرم می گرفت با این واژه ها، با این کلمات...
تنهایی هایش دیگر با نوشتن و غر زدن و سئوال پرسیدن پر می شد.
عوض شده بود. همه چیز... همه چیز تغییر کرده بود.
دخترک یک تصمیم سخت گرفت!
تصمیم
گرفت پوشش خود را عوض کند. میدانست بعضی از اطرافیانش چقدر او را مطرود
خواهند کرد... اما... بالاخره ترس ها را کنار گذاشت و چادر سرش کرد!
عده ای البته حالا او را بیش از پیش دوستش داشتند!
گذشت و گذشت و زندگی داشت به امر الله ، انتخاب های بزرگتری را به او یاد می داد.
خواهرش می گفت قرار است به انقطاع برسد!
این
بار همه ته دلش را خالی می کردند. دانه دانه امید ها را می دید که از او
قطع می شد و دانه دانه نگاه ها را می فهمید که منتظر بودند روزی فریاد
بکشد: « اشتباه کردم! اشتباه می کردم! راه این نبود!»
و همه سر تکان بدهند و سرزنش کنند و ...
حالا دیگر دخترکی در کار نبود. یک جوان بود و دو دهه زندگی و این بار، ...
همه چیز مثل گذشته است. اگر ترسی هست و تردیدی، برای این است که از قافله جا مانده ام و ظرفم بزرگ نشده است!
وگرنه مگر غیر از این است که لا یکلف الله نفسا الا وسعها؟!
شک دارم که این کلمات، دانه به دانه ی حروفش، صدق محض است؟!
باید بدانم توپ در زمین من است و خدا مربی! نه که من تماشاگر باشم و توپ را بیندازم در زمین خدا!
من بازیکن این زمین سبزم. ان الله لا یغیر ما بقوم، حتی یغیروا ما بانفسهم!
همه چیز مثل گذشته است اگر نسبت بگیریم. من از قافله ی رشد جا ماندم.
اما از کاش و حسرت دیگر حالم، دگرگون، می شود!
«ای کاش می شد شب ها زود بخوابم و درس هایم را بخوانم و یک برنامه ی منظم بریزم.»
این طور می نویسم این بار:
بس
است هر چه شب ها تا صبح به بطالت گذشت. از این ببعد برنامه ریزی میکنم و
شب ها زود می خوابم و برای این درس های (...) هم تدبیری می اندیشم. به قول
همان خواهر بزرگتر، مومن تواناست و باهوش!
من که قرار نیست صرفا جبهه ای اپوزیسیون مآب داشته باشم! مبارزه با صرفا مخالفت و کارشکنی، تفاوت دارد!
مبارزه به همت نیاز دارد و برنامه ریزی دقیق می خواهد.
از خدا باید پیشی گرفت؟! یعنی وقتی می گوید حتی بدی ها را تبدیل می کند به خوبی، شوخی دارد با بنده هایش؟!
وفتی می گوید توبه پذیر است، تعارف می کند؟!
خیر!
به
جای غر زدن و هی حسرت گذشته را خوردن، باید خواست و باور داشت که اراده ی
انسان، در طول اراده ی خالقش است. بندگی که بکند ، می رسد به مقامی که
بگوید ، کن، پس یکون!
حالا
12 روز مانده به 20 سالگی ام، قبلا یک چیزی نبود و تنها خیالش را می
پروراندم، بعد یک هو شبحش ظاهر شد و من خیال کردم ورای این سراب، یک برکه ی
خنک است و قرار است تشنگی ام برطرف شود. اما کاش... کاش تنها یک سراب بود!
وقتی
چیزی نیست، خب نیست! اما وقتی شبحش می آید و زندگیِ آدم را الکی الکی و
کاااااملا مسسسسخره به هم میریزد، آدم فلج می شود. جای خالی مزخرفش حال آدم
را بد می کند. مدام مدام مدام مدام مزاحم می شود. دیوانه می کند آدم را!
و تو فقط باید چنگ بزنی به دامان الله
توسل کنی
توکل کنی
هی هی هی هی هی هی خاموش شوی و دوباره استارت بزنی و التماس کنی که خدا دیگر مگذار خاموش شوم!
تصور اینکه چیزی که میدانی هست، نباشد و بی محل و بی توجه باشی به آن، سخت است.
اما تصور کن اگه حتی تصور کردنش جرمه !!
حالا که این قسمت از این ترانه را نوشتم، یادم آمد می خواستم پیشتر بنویسم:
فرق
مبارزه با صرفا بر دوش کشیدن مخالفت، فرق بین یک شاعر روشنفکرِ زلف افشان
کرده است که نمی گویم دلش برای کودکان جنگ و غواص های زنده به گور شده ی
دست بسته ی «شهید» و ... نمی تپد، اما فقط شعر می گوید و در صفحه اش منتشر
می کند. حواسش هست دست های بنیامین خونیست...عشقش این است باتوم بخورد ولی
در خاک خودش باشد، نهایتا برای فقرا پول جمع کند و کلی کلی کلی کلی انسان
دوست به نظر بیاید و شب ها بنشیند کنار پک های محکم و شاید هم بی رمق به
سیگارش، بی بی سی ببیند و از مستند های انگلیس درباره ی جمهوری اسلامی
ایران لذت ببرد و ته دلش هم کلی بسوزد برای مردم رنج کشیده ی به قول آن ها
خاور میانه که یک روز در افغانستان دختری را آتش می زنند و روز دیگر در
پاکستان بلوا می شود و فردا روز دیگری در عراق بمب گذاری می کنند. ایران هم
که... تکلیفش معلوم است لابد. یعنی خب کدخدا تکلیفش را معلوم می کند دیگر
آخر سر. بالاخره دست اندرکاران آنقدر در فکر هستند که سفره ی هفت سین
بیندازند و ...
با
یک
رزمنده در مرز های معنوی یک انقلاب که نگاهش خیلی بالاتر از صرفا صدقه
دادن به فقراست و می داند زورش نمی رسد تا صاحب عالم به روی زمین بر نگشته
است، صلح را «جهانی» کند. می داند زورش نمی رسد خرخره ی همه ی خائن ها و
دزدها را بجود. می داند، می فهمد، می فهمد که باید سر منشا فقر را نابود
کرد حتی اگر لباس انسان دوستی به خودش پوشانده باشد...
او می جنگد!
خواه قاسم سلیمانی باشد و خواه حسین سخا!
فرق بین مبارزه و صرفا کارشکنی، در تفکر است! در نگاه است! و در نتیجه فی العمل!
پی
نوشت: یک عالم کار عقب افتاده دارم! گزارش های ننوشته، مصاحبه های ویرایش
نشده، مجله های نفرستاده، درس های نخواندهف وسائل مرتب نشده و کتاب های خاک
خورده و نوشته های نیمه کاره و ...
همه اش با یک برنامه ریزی درست حسابی به موقع انجام می شود ان شاءالله!
نه؟!
خدا ، خیلی، خیلی، خیلی، از تصورات منِ کوچکِ محدودِ ناقص، بزرگتر است !
الله اکبر!
گله
نوشت: من، از ته قلبم، به تمام بچه حزب اللهی های واقعی ارادت دارم.
آنقدری که حتی اگر اذیتی هم از آنها به من برسد، دلگیر هم نشوم به حرمت
خیلی چیز ها! اما گله دارم! از خودمان! کاش عمری باشد و فرصتی تا گله های
این یکی دوسال و مخصوصا این 8 ماه اخیر را خالی کنم!
حالا هم پخش اذان تمام شد و شبکه ی 3 دارد دعای روز چهارشنبه را پخش می کند!
...
یک روز جدید!
معذرت نوشت: نظرات تایید نشده است( همه اش 3 تا نظر است ها!) شرمنده ی لطف شما!
و اینکه به وبلاگها سر می زنیم، اما تازگی میلی برای کامنت گذاشتن نیست! فکر نکنید که نمی آییم!
همینجوری:
از این ربات های بازدید کننده، متنفرم! همین ربات ها که نمی دانم از کجا
پیدایشان می شود و آدم با دیدن آی پی شان ، هزار مدل فکر می کند...هه!
الهی
لا تکلنی
الی نفسی
طرفة عینا ابدا...
و عجل لولیک الفرج...
والسلام!