بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین، انه خیر ناصر و معین

ان الذین آمنوا و الذین هاجروا و جاهدوا فی سبیل الله اولئک یرجون رحمت الله و الله غفور رحیم

همانا کسانی که ایمان آورده اند و آنان که مهاجرت کرده اند و در راه خدا جهاد نموده اند،به رحمت خدا امید می دارند و خدا آمرزنده و مهربان است.(بقره |218)

سکانس اول: آمد توی اتاق، گفت :«اون گوشیارو دربیار!کارت دارم!».

بگوش شدم،

-«گوش کن ببین چی میگم، توی دانشگاه، مواظب باش با کی دمخور میشی، عضو بسیج و این چرت و پرتا نشو!(بنده ی خدا خبر نداشت چه خوابهایی دیده ام برای خودم و چه آشهایی پخته ام! شاید با دو – سه وجب روغن!) جامعه بده، آدمای خبر چین زیادن!(همه ش شایعه، همه ش چرت و پرت! همه اش توهم!!!! خدا همه مان را هدایت کند!) «بی طرف» باش. کاری به کار کسی نداشته باش…»

- «باشه، نگران نباش!» (یاد عاشورا افتادم… یاد عاشورا و اینکه هر روز عاشوراست….)

سکانس دوم: مزاحم زنگ میزند…قطع میکنم… پیامک میفرستد:« تو مال من باش و من مال تو…»… باید مفهوم مالکیت را برایش تعریف کرد! از این عشقهای چینیِ درجه سه، تقلبی…  باز زنگ میزند… به «علی» فکر میکنم!!!! به «حفظ ناموس» ! جوابش را نمیدهم… پیامک میفرستد:« اگر میخوای از دستم خلاص شی یا جواب بده یا گوشیتو خاموش کن!»… لبخند میزنم… از نوع تلخ…در مراسم یادواره ی «علی» نشسته ام… کنارِ «سمانه» … اکثر چراغ های سالن خاموش است…باز مزاحم زنگ میزند… پاسخ میدهم، مداح دارد روضه ی حضرت زهرا (س) میخواند… میگذارم مزاحم گوش کند… اثر میکند؟!؟

سکانس سوم: نگاهش میکنم، به مانتوی کوتاهش، به ساپورتی که پوشیده… نگاهش میکنم! به چادری که سرش کرده و برق میزند، به مدلِ مویی که دو متر خلافی دارد! به رنگ های تندِ توی صورتش … به نقاشی هایی که روی صورتش کشیده نگاه میکنم…

سکانس چهارم : علی … علی درخونش غلت میخورد… علی… علی پر میکشد… علی… راستی! اگر علی، عضو بسیج نمیشد و به حوزه نمیرفت و اهل این چرت و پرت ها نبود، اگر آن شب رد میشد… چه بلایی سر آن دختر ها می آمد؟…

راستی! اگر علی به فکر بچه ها نبود… اگر علی میگفت به من چه، میرفت کنکورش را میداد، میرفت دانشگاه و درسش را میخواند…کاری نداشت که دین به کجا میرود…

کاری نداشت که مثلا استادش اگر چیزی میگوید که شبهه ی غیبت دارد، خب گفته است دیگر! چه کار داشت پیامک بفرستند بگوید:« حاجی ! شما استاد مایی، ما از شما یاد گرفتیم حرف بزنیم، ولی فلان حرفی که تو جلسه گفتی، به نظر من غیبت بود…ببخشیدا، حلال کنید! » میرفت زن می گرفت … شاید زن او هم از این چادر براق ها میپوشید… مثلا سالی چند بار میرفتند مشهد، بعد در سال چند شبی هم میرفتند هیئت… ولی خب کاری نداشتند به این طرف و آن طرف…

 

sijnrKpH_5356

 

به آنها چه ربطی داشت که «حسین» میگوید: هل من ناصر ینصرنی؟… یک زندگی کارمندی …دین داشته باش، دنیا هم داشته باش! البته خوب است دنیایت هم مرفه باشد… ولی خب یک وقت اگر به آخرتت هم ضربه بزند، عیب ندارد! دنیاست دیگر! باید داشته باشی اش…شاید به هر قیمتی!!!حتی اگر نماز خوانی…مثلا مومنی! … بدون جهاد… آرامِ آرام… خب به آنها چه که حسین تنهاست؟ آنها جوانند…  آرزو دارند… اگر اینجور بود…

الان مادرِ علی بی پسر نشده بود… پسری که هر روز صبح به شوق او بر میخواست و  هر شب به شوق بودن او سر میگذاشت روی متکا…

علی… رفت… دو بخش است!

قال الله تعالی:

من طلبنی وجدنی ، من وجدنی عشقنی، من عشقنی عشقته، من عشقته قتلته، من قتلته فعلی دیه فانا دیه!

صوت اختصاصی:

خاطره ی حجت الاسلام حشم دار، مربی شهید علی خلیلی، از او

برای دانلود ، کلیک کنید(+)

انتشار این متن در پایگاه گروه فرهنگی آوین

پی نوشت: این متن را اولین بار، برای چهلمین روز از شهادت شهید خلیلی نوشتم. و حالا امروز، یک سال می گذرد...  شد پشیمان هر کسی این جا، زلیخایی نبود... مرد های مرد را ، آغاز و پایان روشن است!

علی هم یک دهه هفتادی بود!

همین!

التماس دعای فرج...