یک ایستگاه اضافه تر می نشینم، بعد از پل مدیریت پیاده می شوم و منتظر می ایستم برای اتوبوسی که یک ایستگاه به عقب برم گرداند. اتوبوس دیر کرده. ساعت را نگاه میکنم. هنوز وقت هست.

پل مدیریت پیاده می شوم . یک نان سنگک! هزار و سیصد تومان که با یک کیسه ی پلاستیکی هزار و پانصد تومان می گذارد روی دستم و فکر میکنم چرا نان هزار تومانی را باید هزار و سیصد تومان بخرم؟ اما چیزی نمی گویم. دلم نمی آید! نانوا مرد سالخورده ی مهربان و آرامی به نظر می رسد که گران فروشی به او نمی آید!

جلوتر یک پنیر گردویی میخرم با یک قاشق بستنی! صبحانه ی سالمم چهار هزار و چهارصد تومان برایم آب میخورد. راهم را میگیرم سمت دانشگاه و از در  اصلی که وارد میشوم و هوای مطبوع بهاری «الزهرا» به صورتم میخورد همه چیز یادم می رود.

مثلا یادم می رود رسید پرداخت قسط وام یکی از دوستانم را گم کرده ام. یادم می رود حالم دارد از بعضی چیز ها مثلا این رشته ی تحصیلی به هم می خورد. یادم می رود یک چیزی را هفت ماه است عین بچه های زبان نفهم از خدا می خواهم و خودم هم می دانم آنچنان خواستنی نیست ، اما حسابی فلجم کرده و منطقم را از کار انداخته است انگار. طوری که گهگاه عقلِ عاشق هم نمی پذیردم! و باز هم دستگیره ام می شود ذکر یونسیه و افوض امری الی الله سوره ی یوسف! ولی این دور تسلسل لعنتی تمام نمی شود. یادم می رود خستگی از اینکه این روزها انگار لال شوم بهتر است.

حتی یادم می رود هوای آن زن فال فروش زده به سرم که مدت هاست دم دردانشگاه پیدایش نشده تا یک فال ازاو بخرم و حضرت لسان الغیب هم الکی الکی مدام بشارت بدهد و من تهش بگویم که چی که فال میخری؟ که چی که هی بگوید به مرادت می رسی و همه چیز درست می شود و آن قدر حافظ را کلافه کنی که بگوید یوسف گمگشته باز آید به کنعان غمم خور؟؟ که چی این کارها؟ چرا دست نمی جنبانی ؟...

یادم برود قفس نامرئی ولی محکم این چند وقت را که حتی شروعش یادم نیست . همه ی حال های بد را لحظه ای فراموش کنم و هوای بهاری دانشگاه عزیز را نفس بکشم و یک لبخند دلی بزنم! راهم را بگیرم سمت شهدای گمنام دانشگاه که روز تشییعشان باران گرفت. بعد هم سلانه سلانه راهی دفتر دوست داشتنی نهاد شوم و عید دیدنی با آنها که در این بیست و اندی روز دلم برایشان لک زده بود.

بنشینیم راجع به نشریه ی بهار حرف بزنیم و صبحانه بخوریم و سر فرصت راهی ساختمان خوارزمی شوم برای کلاس ریاضی 2!

منتظر آسانسورم که مرضیه را ببینم:

- مگه کلاس نداری؟

-[هدفون توی گوشش است. نمی شنود. دوباره بلند تر و واضح تر می گویم. جواب میدهد:] تموم شد دیگه!

- چی؟! تموم شد؟! مگه 11 تا 12 نبود؟!

- نه دیگه! 10 تا 11 بود!

- هه! عجب عجب! ای باابااا!!

- عیب نداره حالا . خبر خاصی هم نبود. درس داد.

- اگر عجله نداری از جزوه ت عکس بگیرم.

می رویم جزوه اش را می گذاریم روی میز روبروی در ورودی سالن دکتر تورانی و شروع می کنم به عکس گرفتن. صفحه ی دوم را که ثبت می کنم می گوید:

- ااا! چرا اونوری میری؟! از این ور ورق بزن!!

- دیگه جدی جدی خودمو باید به دکتر نشون بدم! پیر شدم!!! حواس پرت...

باز نمی شنود و بلند تر و واضح تر برایش می گویم...