بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین، انه خیر ناصر و معین

مَن طَلَبَنی وَجَدَنی وَ مَن وَجَدَنی عَرَفَنی وَ مَن عَرَفَنی عَشَقَنی وَ مَن عَشَقَنی عَشَقتُهُ وَ مَن عَشَقتُهُ قَتَلتُهُ وَ مَن قَتَلتُهُ فَعَلی دِیَتُه وَ مَن عَلی دِیَتُه وَ اَنَا دِیَتُه(+)

آن کس که مرا طلب کند، مرا می یابد و آن کس که مرا یافت، مرا می شناسد و آن کس که مرا شناخت، مرا دوست می دارد و آن کس که مرا دوست داشت، به من عشق می ورزد و آن کس که به من عشق ورزید، من نیز به او عشق می ورزم و آن کس که من به او عشق ورزیدم، او را می کشم و آن کس را که من بکشم، خونبهای او بر من واجب است و آن کس که خونبهایش بر من واجب شد، پس خود من خونبهای او می باشم.

(حدیث قدسی)

باز هم یک نفر که می داند قرار نیست در این دنیا خوش و خرم باشد. می داند اصلا بناست رنج بکشد. که آمده اینجا ، آنجا را بسازد! و خلاصه معتقد است به کارمندی زندگی نکردن! یک ماهی نیست که خودش را رها کرده در دریا و سر سپرده به جریان موج شده. حالا خواه به اقیانوس برساندش یا نه! یک ماهیست که کاری به جریان ندارد و راه را پیدا کرده و دارد سفت و سخت و محکم می رود سمت اقیانوس!خواه در جهت جریان یا خلافش!

آدم هایی که تسلیم شرایط نمی شوند و آنها می شوند سوار بر زندگی، نه زندگی سوار بر آنها! آنها مرکب هیچ چیز نمی شوند...

نگاه میکنم... به دیروز، به دیروز ترش، به سی و سه سال پیش! به منیژه و ناصر1، به ژیلا و محمد ابراهیم2، به ملیحه و عباس3، به منوچهر و فرشته4، به خدیجه و روح الله5! ... می روم قبل ترش، قبل از قبل ترش، لیلی و مجنون را رد میکنم و می رسم به نرجس و حسن(ع) ... به زهرا و علی(ع) به خدیجه و محمد(ع)...

رمان زیاد خوانده ام، اما هیچ کدام شاید به پای حدیث کساء نرسد! به پای سلام میوه ی دلمِ زهرا (س) نمی رسد این همه عاشقانه که این همه نویسنده شب ها و روزها قلمش میزنند! ...

میرسم به هیچ کسی خدیجه نمی شود برای منِ محمدِ خدیجه! محمدِ خدا!... که صلی الله علیه و آله و سلم...

می رسم به سیه چردگی رباب پس از حسین(ع) و تنهایی علی ، علی که افتاده در چاهِ بی معرفتیِ یک عالمه مسلمان، بعد از زهرا...!

و...

[ازدواج شهدایی]

غرق می شوم در این همه زیبایی! نفسم بند می آید.

به جمله های مصطفی6 که فکر میکنم به غاده: تو بالاتر از مُلکی...

به عباس3: عشق اولم خداست!

به منوچهر4: من میخوام ذره ذره جونمو به خدا برگردونم...  

و!...

و به هم سفر هاشان، به نیمه های پنهانشان، به...

این عشق را می شود تعریف کرد؟! زبان من که الکن است!... حتی قلمم هم به پراکندگی افتاده ... که چطور واژه ها را مرتب کنم ...

یک عشق است، دوست داشتن یکی از بنده های خدا، به خاطر بندگی اش! بخاطر ویژگی های خدایی اش! بخاطر هم سفریِ محشرش! بخاطر.. بخاطر اینکه تا میتوانسته شبیه علی (ع) شده! و این عشقِ حلال، حلاوتش بی نهایت است و بی تابت می کند!

دوست داشتنی که در آن، هیچ چیز را به لبخند خدا ترجیح نداده ای! بارها خواسته ای ابرازش کنی، اما حیا کرده ای! به دست و پای خدا افتاده ای، اما حواست را جمعِ محرم نا محرمی کرده ای! و محورت فقط و فقط خدا بوده است و باز کنارش آنقدر دوست داشته ای مردی را، که بی تابِ بی تاب شده ای!

یک دختر مذهبی و نجیب، که تا حالا همیشه سرش در کار خودش بوده. سرش در کارهای انقلاب بوده و انقلابی هم نبوده باشد، سرش در کتاب بوده ، گرم کار برای خدا بوده و حالا، دیگر... پاگیرِ چشمانِ یک مرد شده است! ... نه چشمِ سرش! آخر این دخترک نجیب که مستقیم در صورت نامحرم ذل نمی زند که بخواهد دل باخته ی دلربایی چشمهایش شود! چشم یعنی... یعنی زاویه ی نگاه معشوق به زندگی!... یعنی انگار چشم دخترک و این مرد، به یک افق مشترک خیره شده است!

دخترک حس می کند دیگر هیچ کس مثل این مرد نیست که این همه هم سفرش باشد! اصلا همانی است که همیشه می خواسته، اما... اما... بازهم خدا! باز هم خدا را دور نمی زند! چارچوب هارا زیر پا نمی گذارد! بزرگترین سرمایه اش را ، حیایش را، نجابتش را لگد مال نمی کند! می سوزد در یک دوست داشتن شیرین، ولی دم نمی زند و باز محرمش می شود فقط خدا! سکوت می کند زبانش و دلش با خدا هم سخن می شود...

این عشق، یعنی دوست داشتن کسی که می دانی ماندنی نیست، می دانی به شهود می رسدو می دانی سهمِ تو، زینبی ماندن است!... میدانی زینب شدن سخت است!... اما... میروی جلو و انتخاب میکنی که هم سفرش شوی. مدام به خودت می گویی آهای بانو! این مرد ماندنی نیست، ولی باز ... آخر مگر می شود دوستش نداشت؟! ریشه می دواند و مهرش تمام وجودت را تسخیر می کند! پیچک های «عشقه» کار دست دلت می دهد... وابسته اش می شوی!

می شود خوبی هاش را ندید؟ اصلا می شود حتی از کم بودنش دلگیر شد؟!  و شاید می گویی کاش انقدر خوب نبود! شاید بینش از خدا بخواهی که خدایا! ببخشش به من! نبرش! من دیگر بدون او نمی توانم ها! دیگر این بنده ات شده است همه ی من! مگر خودت در کتابت نگفتی که بین زوج مومن مودت و رحمت می گذاری؟! دیگر دل من شده است اسیر این هم سفر! ...

بعد نهیب میزنی خودت را که: از اول می دانستی ماندنی نیست. حرف اولتان مگر شهادت نبود؟ می خواهی سد سعادتش شوی؟ رفیق نیمه راه شوی؟ قرارتان مگر هم سفری نبود؟... و حرفت را پس میگیری... همه ی نا آرامی هایت را می اندازی یک گوشه ی تاریک و خودت را رها می کنی در آغوشِ روشنِ الله! ...

این عشقِ عاقل و این عقلِ عاشق، نفست را بند آورده! ... مستی ولی هشیاری!.دیوانه ای ولی عاقلی! زیر میزِ دنیا زده ای دیگر... می گویی خدایا! رضا برضاک! افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد...

و وقتی می رود...

[همسر شهید]

روزی که این همه منتظرش بودی رسیده، اما، پاهایت شل شده! رمقت رفته، اشکهات می جوشد و تو حبسشان می کنی... می خواهی به خدا نشان بدهی که هیچ چیز و هیچ کس را بیشتر از او نمی خواهی...

می گویی: خدا... رنجم را پذیرایم! ...

لبخند می زنی و حالا بستر این دوست داشتن شده است باغی که عشق بازی با خدا را در آن کاشته ای و انگار به ثمر رسیده است. هر دوتان! مردت با حسینی رفتن و تو با زینبی ماندن. هر دوتان با گذشتن از کنار هم بودن در دنیا و لذت بردن از این همه نعمت خدا که به عشق بندگانش آفریده است!... حالا دیگر بنده ی معمولی خدا نیستی... شده ای هم سر شهید!... شده ای میراث دارش و دیگر سینه ات، شده است شبیه دل داغدار زینب و تو می گویی: پروردگار من! مربی این عشق! بپذیر از ما این قربانی ناچیز را!

دیگر باید حرف به حرف «ما رایت الا جمیلا» را هجی کنی، لمسش کنی. دیگر باید لباس عمل تنِ شعارهایت کنی. در تمام این لحظات خدا کنارت محکم ایستاده، پشتت به حضور گرمش، گرم است! توسل میکنی به اولیائش، دعا، مناجات و اشک هایت را نگه میداری فقط برای «سجاده»... برای او! برای خودِ خودش که هیچ کس قدر خودش نمیدانست چقدر همسفرت را عاشق بودی!... اما... رنج رفتنش... یعنی خدایا! تو را عاشق ترم! ببین ! ببین نبریدم! ببین همه چیز را به هم نریختم! خدایا! سوختنم را ببین، بزرگ شدنم را... رنج کشیدنم را...

[آرمیتای بابا]

و داری بزرگ می شوی. داری به هدف نزدیک می شوی. داری خودت را تربیت می کنی که عبد الله باشی. شایسته ی هم سرِ بهشتیِ هم سفرِ زمینی شدنت باشی! که قدرِ هم سفرِ بهشت بودنش بمانی! فرزندانش را بزرگ می کنی. پایدار مانده ای و جام زهر ِکنایه ها را جرعه جرعه سر کشیده ای...

آه! ای همسر شهید! درگیر توام این روزها...

پی نوشت:

1- شهید ناصر کاظمی و همسرشان خانم منیژه ساغر چی

2- شهید محمد ابراهیم همت و همسرشان خانم ژیلا بدیهیان

3- شهید عباس بابایی و همسرشان خانم ملیحه حکمت

4- شهید منوچهر مدق و همسرشان خانم فرشته ملکی

5- امام خمینی رحمة الله علیه و همسرشان خانم خدیجه ثقفی

6- شهید مصطفی چمران و همسرشان خانم غاده جابر

یک فنجان نور، میهمان خدا:

وَاللَّهُ یُحِبُّ الصَّابِرِینَ

خدا عاشق صابران است

(آل عمران| 146)

اللهم عجل لولیک الفرج و فرجنا به...

و صل علی محمد و آل محمد و العن اعدائهم اجمعین...

و احفظ قائدنا الامام خامنه ای...

یا زهرا(س)